خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر



 

تنها کسی هستی که می تونم براش حرف بزنم

البته خیالت راحت، دیگه مثل قبلاً برات درد دل نمی کنم و وقتت رو نمی گیرم

خدا می دونه این چند وقت چی بر من گذشته

یه جایگزین ساختم؛ 

تایپ می کنم

با تاریخ و عنوان

تایپ و ذخیره و تمام

تمام

یعنی فراموش می کنم

فقط می نویسم که به آرامش برسم

مثل الان که دارم می نویسم

ولی بعضی چیزها رو نمیشه اینجا نوشت

 

بماند

 

اینو گوش کن؛

امروز دخترم یه بحران شدید داشت که تمام روز باهاش درگیر بودم

و عصر کلا خواب رفتم

بیدار که شدم دیدم پیام دادی

گفتی نمی تونی حرف بزنی 

گفتی وبلاگ رو خوندی

این، حالم رو خوب کرد

گفتی کجا بودی و امشب  قراره کجا باشی

دو ساعت بعد که حال و احوالت رو بهم گفتند، من پیش خودم با غرور گفتم :

"خودم از خواهرم با خبرم"

این حالم رو بهترتر کرد

چقدر خوبه به یادمی

خدا بهت خیر دنیا و آخرت بده الهی

 

راستی،

می دونی آخرین باری که بُتِ تو برای من پرستیدنی تر شد، کِی بود؟

وقتی بهم گفتی "من قرقرو نیستم"

دفعه ی قبلش وقتی بود که برام تعریف کردی در جوابِ یه حرف زشت فقط گفتی "خودت، خودت ."

می شه یه سوال ازت بپرسم؟

می دونی عیب و اشکالِ تو چیه؟

بزار خودم جواب بدم:

عیب و اشکالت اینه که هیچ عیب و اشکالی نداری و بی اندازه بی نظیر و پرستیدنی هستی

 

میخوام یه چیز رو بدونی

و اون اینه که:

عشقی که از تو در سینه ی منه مالِ خودمه

تو به وجودش نیاوردی

تو کاری نکردی که منو عاشقت کنه

می دونم دوستم داری

ولی من حتی عاشقِ دوست داشتنت هم نیستم

من خودت رو می خوام

فارغ از هرچیزی

حالا اگر نسبت به من حسِّ خاصی داری ببین مالِ خودته یا من اونو به وجود آوردم

اگر یادت موند (که یادت نمی مونه) جوابش رو برام بگو

 

 



هفته ای یه بار یادش می کنی

و براش می خونی (آیه های مِهر)

یا شایدم بهش سر بزنی

هفته ای یه بار

مثلِ من که هفته ای یه بار بهم سر می زنی


او نمی تونه بهت سر بزنه، 

ارتباطِ تون یه طرفه س

فقط تو می تونی به او وصل بشی

مثل من که ارتباطم با تو یه طرفه س

فقط تو "می تونی" به من وصل بشی


باید خواهرت باشی تا حالِ داداشت رو درک کنی

خواهرت می فهمه من چی می کِشم از دستِ تو



چند روز پیش خیلی ازت دلخور شدم

با خودم گفتم "ببین چقدر من بی ارزشم"

خواهرم منو توی لیست کارهاش قرار می ده، وقتی نوبت به من رسید اگر غافل بشم میرم تهِ لیست

کافیه یه پیامک بده و من جواب ندم

بعدش خیلی شرمنده شدم وقتی فهمیدم چقدر باعث استرس و عذابت شدم


ولی یه چیز رو فهمیدم؛

اگر من خوب نباشم و آدم نباشم و قلب و روحم رو پاک نگه ندارم، فقط نکبت توی زندگی خودم نمی افته؛ زندگی تو رو هم نکبتی می کنم

به قول خودت باید روی خودم کار کنم تا نظر خدا ازمون برداشته نشه

وای از روزی که من و تو خدا رو نداشته باشیم



دیشب داشتم بهش فکر می کردم
از روزی که تو خواهرم شدی امید به زندگی و امید به آینده توی وجودم قوی تر شده
دوست دارم سالهای بیشتری زندگی کنم، اونم سالم و سرِحال
تا بتونم بیشتر و بیشتر برات برادری کنم
سالها و ماه ها و روزهای بیشتری داداشت باشم، نوکر و مخلص و چاکرت باشم

مریم جان
داداشت  به فدات


گفتم: بیا توی آغوشم، یه امشبی بعد چند وقت حالم خوبه

گفت: چقدر غم انگیز، معلوم نیست فرداشب حالِت برای آغوش گرفتن من خوب باشه یا نه

با اعتراض گفتم: دیشب و پریشب و شبها و روزای قبلش رو توی ذهنت مرور کن

تو همواره از من عاشقانه دیدی و شنیدی

فقط دیدن و شنیدن نیست، حتی لمس کردی

با همه ی وجودت لمس کردی

همین دیشب در نقشِ یه ماساژورِ حرفه ای بودم برات

راستش امروز یه جور دیگه حالم خوبه به این خاطر که باهات حرف زدم

عصر، که با هم حرف زدیم

بهت گفتم "وقتی من از تو و زیبایی هات (چه جسمی و چه غیر جسمی) تعریف می کنم؛ تو هم ذوق من کن، بگو چقدر خوبه که اینقدر ظریف و دقیق زیبایی های منو می بینی، تو می و تو جواب دادی؛ اتفاقاً همین حرف توی ذهنم چرخید فقط به زبونش نیاوردم"

گفت: آره یادمه

گفتم: چی تو ذهنت داره چرخ می زنه الان؟

گفت: حرفهای مگو

گفتم: یکیشو بگو، جون من

اصرار کردم

گفت: آدم باید برای ازدواج چشماش رو باز کنه

گفتم: یعنی چی

گفت: تو باید با یکی مثل خودش جفت می شدی

شوکه شدم،

گفتم: اولاً اختلاف من و تو، "فقط و فقط" توی درک متقابل زبان عشقمونه

ثانیاً تو نازنینم دریای زیبایی و هارمونی هستی و من اگر برگردم دوباره با یکی مثل تو جفت میشم، هرچند مثل تو دیگه دنیا ندیده به خودش

گفت: چه خوب

 

پیش خودم گفتم:

چقدر احساس امنیت خاطر داره که اینا رو به من میگه

و چقدر منو قبول داره،

چقدر عاشقِ منه که این مفهوم به ذهنش خطور کرده

یعنی اصلا خوشو نمی بینه، فقط منو می بینه

نمی دانم

نه عاقبت خودم رو می دانم و نه عاقبت اونو

نه عاقبتِ عشقمونو

ای کاش. 

ولش کن

گذشته ها گذشته

باید برای رسیدن به فردا در این دریای متلاطم زندگی، خوبِ خوب سُکّان داری کنم

تا یهو خودم و بقیه رو غرق نکنم

 




میگن از روزی که خانومش رو ندیده، خیلی حالش بهتره

بعضی ناراحت اند و بعضی (مثل من) شگفت زده

من میگم خودش مقصره؛

توی سالهای مجردی و تنهاییش به جای مطالعه و دیدن و شناختنِ دنیا و آدمها، فقط لَم داد گوشه ای و از خوابیدن و استراحتش لذت برد

آدمها و مخصوصا جنس مخالفش رو نشناخت، حالا کم آورده

تازه شم، طرفش عشق می ریزه و دوست داره عشق دریافت کنه

و او یا بلد نیست یا دوست نداره بلد باشه

میگن مقصر فقط خودش نیست

طرف، نمی خواد با بقیه بجوشه و این اونو سرخورده می کنه

مثلا پذیراییش از مهمون مناسب نیست

 

یکی نیست جواب بده؛ شما که کلاً از دعوت کردنِ مهمون سر باز زدید و خیال خودتون رو راحت کردید

من که آدمش نیستم بگم



ما آدما پر از عیب هستیم و فقط عیب بقیه رو می بینیم




عاشق بهره کِشی نمی کنه

نمی دونم باید از او شرمنده باشم یا عذرخواهی کنم اَزِش

یا هر دوش

آخه درسته؟؟!!

یه ساعت حرف بزنی، اونم تلفنی، با کسی که زندگی داره، گرفتاری داره

آخه ای کاش گوشه ای از اون زندگی رو تو پُر کرده بودی

می گفتم داری زیاده از حدّ و اندازه ت وقتش رو می گیری

جایی هم نداری توی زندگیش

اسمش زیاده روی نیست؛ داری می کنی به وقت و زندگیش

هیچ وقت فکر کردی؛ این حرفهایی که می زنی براش، چه ربطی به او می تونه داشته باشه؟؟!!

نه سنگ صبورته، نه همدمت، نه رفیقت، نه هم صحبتت.

ضربانِ قلبته،،،، فقط


 

تو میگی غربت همینش خوبه که تو هستی

من می گم زندگی همینش خوبه که تو هستی

 

 

از این به بعد حرفهامو توی این وبلاگ می زنم

یه جورایی این وبلاگ دو بعدی میشه

یه بُعدش عاشقانه های من برای خواهرم

و بُعدِ دیگرش؛ حرفهای تنهاییِ من


 




گفتم : بیا به داداشت زنگ بزن،

بالاخره غریبیه و هزارش درد، بیا مرحم آلامش باش

گفت: نوبت اونه بزنگه، من یه هفته پیش زنگیدم

گفتم: این حرفا زشته تو دنیای خواهربرادری

گفت: بزنگم چی بگم آخه، معمولی نیست، بعدِ 5 روز دوباره زنگ بزنم چی بگم

گفتم: باشه دیگه نمی گم زنگ بزنی

 

فرداش پرسیدم چرا دیشب دمق بودی

جواب داد: وقتی اسمشونو میاری من به هم می ریزم

 

نشود فاشِ کسی، عشقِ نهانِ من و تو




I don’t want to need you; beacause I cann’t have you

(رابرت) نمی خوام بهت نیاز داشته باشم، چون نمی تونم داشته باشمت

 

دلگویه های فرانچسکا در سالهای تنهایی:


Love won’t obey our expectations; It’s mystery, pure and absolute

عشق تابع انتظارات ما نیست؛ اون رمزآلود، خالص و مطلقه

 

There has not been a day since that I have not thought of him

When he said that we were no longer tow people, he was right

از اون روز، روزی نبوده که بهش فکر نکنم

وقتی او گفت ما دو تا دیگه دو نفر نیستیم راست می گفت

 

We were bound together as tightly as 2 people can be

ما دو تا به سخت ترین حالتی که دو نفر به هم آمیخته میشن، با هم قاطی شده بودیم

 

If it hadn’t been for him, I could not have lasted in the farm all those years

اگر عشق به او نبود من اون سالها نمی تونستم اون مزرعه رو تحمل کنم

 

 




·        شخصی به همسرش میگه:
من عاشق تو هستم و بدون تو نمی تونم زندگی کنم
البته این عشق نیست، نیازه

عاشق، به طور منطقی نباید نیازمند باشه،
در ضمن عاشق، معشوق خود را محدود نمی کنه،
عاشق به معشوقِ خود اختیار و امکان انتخاب می ده
عاشقِ واقعی دوست داره معشوقش عشق ورزیدن رو خودش انتخاب کنه
عاشقِ واقعی معشوقش رو به بازیِ عشق ورزی دعوت می کنه ولی مجبور نمی کنه

متقابلاً اگر کسی از همسرش عشقِ واقعی رو دریافت کنه و حقیقتِ این اختیار و امکانِ انتخابی که پیدا کرده را بفهمه، خود را اسیر او خواهد کرد و عاشق همسرش خواهد شد
(و صدالبته این اسارت و محدودیت از جانب عاشق نیست)
و این عشق دوسویه خواهد شد

·        طفل معصومی به مادرش سخت نیازمنده
این طفل بدونِ مادر یه ساعت هم نمی تونه دوام بیاره
البته این عشق نیست، نیازه

مادر، عاشقِ واقعیه، و نیازی هم به این عشق و عاشقی نداره
مادر، عاشقه و طفلِ خودش رو (معشوقش رو) محدود نمی کنه، آزاد می زاره تا رشد کنه و جولان بده
بعضاً کودک خطا هم می کنه، ولی مادرِ عاشق، حامی کودکشه نه سرزنشگرِ او
مادر به طفلِ خود (معشوقِ خود) اختیار و امکان انتخاب می ده و به پای او می سوزه
مادر دوست داره پاره ی تنش عاشقِ مامان بشه، ولی باید اینو خودش انتخاب کنه
به همین خاطر مادر طفلِ معصومش رو به بازیِ عشق ورزی دعوت می کنه ولی مجبور نمی کنه

متقابلاً اگر بچه که از مادرش عشقِ واقعی رو دریافت می کنه
، حقیقتِ این اختیار و امکانِ انتخابی که پیدا کرده را بفهمه، خود را اسیر مادر می کنه و عاشق مامانش می شه
و عشقِ مادر-فرزندی دوسویه خواهد شد

·        کسی در راز و نیازش با خدا اعتراف می کنه:
خدایا من به تو پناه می برم و بدون تو هیچم
البته این عشق نیست، نیازه

عاشق، به طور منطقی نباید نیازمند باشه،
مثل خدا، که عاشقِ بنده ها شه ولی از اونا بی نیازه
در ضمن عاشق، معشوق خود را محدود نمی کنه،
مثلِ خدا، که به بنده هاش اختیار و امکان انتخاب داده
خدا دوست داره بنده هاش عشق ورزیدن رو خودشون انتخاب کنند
خدا عاشقِ واقعیه و  بنده هاش رو به بازیِ عشق ورزی دعوت می کنه ولی مجبورشون نمی کنه

متقابلاً اگر بندگانِ خدا که در دریای عشق الهی غوطه ورندو محتاج و نیازمند اویند، حقیقتِ این اختیار و امکانِ انتخاب را درک کنند، خود را اسیر خدا خواهند کرد و عاشق خدا خواهند شد
(و صدالبته این اسارت و محدودیت از جانب خدا نیست)
و این عشق دوسویه خواهد شد

·        نتیجه ی اول:
عاشق نیازمندِ معشوقِ خود نیست
"عشق"، سرچشمۀ نیاز و وابستگی نیست، ولی ممکن است نیاز و وابستگی آغازگرِ عشق و دلدادگی باشد
"نیاز" خودخواهی است و "عشق" دیگرخواهی

عاشق، معشوقِ خود را محدود نمی کند، رها می کند
عاشق به معشوقش آزادی و حق انتخاب می دهد
عاشق باعثِ سلب آزادیِ معشوقش نمی شود
عاشق برای معشوقش بندِ اسارت پهن نمی کند
عاشق برای معشوقش دست و پاگیر نیست
اگر معشوق دچارِ وابستگی و محدودیت و اسارت شد، خواست و اراده ی عاشق بر این نبوده

·        نتیجه ی دوم:
عاشق نیازمند معشوقِ خود نیست
به همین خاطر ترسِ از دست دادنِ معشوقش رو نداره
(فراق دچار نخوت و سستی و ضعف نمیشه)

عاشق باعث اسارت، محدودیت و وابستگیِ معشوقِ خود نمی شود
به معشوقِ خود آزادی و حق انتخاب می دهد
شاید فکر کنید چون عاشق معشوقش رو دوست داره بهش آزادی و حق انتخاب میده
ولی این حقیقت، به دلیل ماهیت عشقه
عشق خالص و مطلق و پاک است
عشقِ حقیقی و خالص و مطلق و کامل زمانی رخ می دهد که اجباری در کار نباشد
عشقِ واقعی با ریا، تعهد، وام داری و . هویدا نخواهد شد
عاشقِ واقعی، معشوق خود را مجبور نمی کند تا واردِ گردونه ی عشق و عاشقی با او شود،

·        نتیجه ی سوم:
اگر عشق و عاشقی دوسویه شود (عاشق همان معشوق و معشوق همان عاشق باشد)، مفاهیمی مثلِ عشق و نیاز»، آزادی و محدودیت» و جبر و اختیار» در هم می آمیزند شکوه و عظمتِ عشق آشکار خواهد شد

·        مفاهیمی مثلِ
- عشق
- نیاز و وابستگی
- دوست داشتن
و مفاهیمی از این دست هرکدام کارکردها و پیامدهای خاصِ خودشون رو دارند و اغلب اوقات یا هم اشتباه گرفته می شوند
# یه نفر وابسته شده و نیازمند، ولی فکر می کنه عاشق شده
# یه نفر دیگه عاشقه، بدجور هم عاشقه ولی وابستگی پیدا نکرده و یا وابستگی داشته ولی الان دیگه وابسته نیست، اون وقت بقیه فکر می کنند او عشقش از بین رفته
# یه نفر اهل محبت و دوستی کردنه اون وقت ممکنه برای بقیه این شائبه پیش بیاد که طرف چقدر عاشق پیشه هست





سلام خواهرِ گُلَم

اینم شعری که همچون تیر 

قلبِ دلداده ات را نشانه رفت 

و تار و پودِ احساسش را در هم نَوَردید


مریمم، کنیزِ زهرا (علیها سلام)

مریمم، عشقِ به مولا (علیه سلام)

مریمم، رضا و مرضی

مریمم،   بنده ی راضی

مریمم، آیه ی پاکی

مریمم،   بهشتِ خاکی

مریمم، جوان و زیبا

مریمم، مرضیِ مولا (علیه سلام)

/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/

مریمم، روشنیِ آب

مریمم، سپیدیِ ناب

مریمم، پرتوی آفتاب

مریمم، شعاعِ مهتاب

مریمم، عاشقِ بی تاب

مریمم، گوهرِ نایاب

مریمم، سنگِ جواهر

مریمم، زمزمِ طاهر

مریمم، الماس و یاقوت

مریمم، از جنسِ لاهوت

/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/

مریمم، سرخیِ آتش

مریمم، عشقِ سیاوش

مریمم، آبیِ دریا

مریمم، سبزه ی گلها

مریمم، گلابِ قمصر

مریمم، شرابِ احمر

مریمم، خدای احساس

مریمم، عطر گل یاس

مریمم، بوی گل سرخ

مریمم، همچو پری رخ

مریمم، قالیِ کرمون

مریمم، ترمه ی کاشون

مریمم، قند و نباااااته

مریمم، خوشگل و نازه

مریمم، دخترِ زیبا

مریمم، خواهرِ بی تا

مریمم، انارِ دونه

مریمم، شده نمونه

/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/

مریمم، همسر و هم سر

مریمم، بانو و سرور

مریمم، عشقِ یگانه

مریمم، گوهرِ خانه

مریمم، مادرِ بطها

مریمم، دخترِ موسا

مریمم، ذوقِ خانوم باجی

مریمم، شوقِ خانوم باجی

مریمم، دلدارِ مریم

مریمم، دلتنگِ مریم

/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/

مریمم، عشقِ برادر

مریمم، مانندِ خواهر

مریمم، دلیلِ بودن

مریمم، دل نبریدن

مریمم، ناز و نیازم

مریمم، سوز و گدازم

مریمم، صدای قلبم

مریمم، طلای نابم

مریمم، خواهر و همدم

مریمم، عشق و امیدم

مریمم، سنگ صبورم

مریمم، دار و ندارم

مریمم، براش بمیرم

مریمم، برات می میرم



درود بر آبجی کوچیکه ی گُلَم و خواهرِ نازنینم

می دانی خواهرم

به نتیجه ای رسیده ام

نتیجه ای هم تلخ و هم شیرین

یعنی زندگی و سرنوشت من را به این نتیجه رهنما ساخته است

و آن نتیجه این است:


"هرچه بیشتر خودت و وجودت را عاشقانه نثارِ کسی کنی شکننده تر می شوی و آسیب پذیر تر

آنگاه به راحتی دلت می شکند، عقده می کنی، توقع می کنی، منتظر می مانی، بی انگیزه می شوی و .

ولی اگر وجودت را خرجِ خودت کنی، قوی و محکم می شوی،

به راحتی نمی شکنی، کم توقع می شوی، انگیزه ات را از دست نمی دهی، نمی رنجی و."


این رمزِ زندگیست؛

باید "دوستت دارم" را به کسی بگویی که واقعاً دوستش داری

باید عشقت را به پای کسی بریزی که به راستی عشقِ توست

باید زندگی ات را خرجِ کسی کنی که حقیقتاً زندگیِ توست

وگرنه می شکنی

بد هم می شکنی



خواهرِ بهشتی ام، سلام

سلامم را از دوردست ها پذیرا باش

امروز اندیشه ام در یکی از گفته هایت گیر افتاده بود:

 

یک روز به من گفتی که هیچ وقت اجازه ندادی یارَت اشکهای مروارید گونه ات را ببیند

 

با خودم گفتم .

شگفت زده به خودم گفتم؛

"ولی من پنجمین روزِ نوروز با چشمهای خودم اشکهای الماس گونه ی خواهرم را به نظاره نشستم و دلم لرزید و."

رمز و رازِ این داستان چیست؟ این دیدن و ندیدن

هرچند برادرت تو را پند داد که یارت را از دیدن اشکهایت محروم نکنی و تو هم مثل همیشه خواهشِ برادرت را اجابت کردی

ولی به راستی سرِّ این داستان چیست؟

چرا چشم های من باید اشکهای نقره فامِ تو را ببینند و قلب و روح و زندگی ام به تکاپو بیفتد؟



خواهرم سلام

سلامم را همچون پروانه ی پر سوخته ای که از آتشفشانِ جوشان قلبم می پرد تا به تو برسد، پذیرا باش

خواهرِ آسمانی ام

هیچ می دانی که گاهی "دلِتنگی" آنقدر عرصه را بر برادرت تنگ می کند که تمام زندگی اش سرد و سیاه می شود؟

نمی دانی

شاید هم بدانی

ولی شاید از درکِ حقیقتِ این دلتنگی عاجز باشی

نمی دانم 

من هم نمی دانم

مانند تو

نمی دانم که حال و روز تو چیست

دلتنگیِ من ریشه در جبری دارد که شرایطِ زمین و زمان برایم محیّا ساخته و من را از خواهرِ عزیزتر از جانم جدا کرده است

 

 

 

یادش به خیر، خمینیِ بزرگ 

زمانی که "روزگار" و زمین و زمان بر خودش و یارانش سخت گرفت، برای رزمندگانی که به عشقِ خمینی جان می باختند چنین نامه نوشت:

 

"فرزندان انقلابی‌ام، ای کسانی که لحظه‌ای حاضر نیستید که از غرور مقدستان دست بردارید، شما بدانید که لحظه لحظه عمر من در راه عشق مقدس خدمت به شما می‌گذرد. 

می دانم که به شما سخت می‌گذرد، ولی مگر به پدر پیر شما سخت نمی گذرد؟ "

 

عشاقِ خمینی در سنگرهایشان جملاتِ جاوادنه ی خمینی را زمزمه می کردند و اشک می ریختند و  به عشقِ مرادشان درسِ تحمل بر سختی ها را تمرین می کردند

خمینیِ بزرگ راهِ آرام کردنِ دلهای سوخته را به خوبی می دانست 

 



 

امروز از 6 صبح تا 9 منتظرت شدم نیومدی

بارها روی گوشی خوابم برد و رویای آشفته ی اومدنت یهو مثل اسپند منو از جا پروند

البته نُه و ربع آنلاین شدی ولی همانند دیروز باز هم من توی لیستِ بازدید هات نبودم

شماره ی مخصوصِ تو هم داره اینجا خاک می خوره، فقط شارژ و دِشارژ میشه و بس

 

باشه مریم خانم

این بی مهری هات تقاص داره شک نکن

هیچ وقت منو نفهمیدی

تا امروز فکر می کردم خودت رو می زنی به اون راه

 

 

یه قانونی توی دنیا هست به نام قانون سوم نیوتن

دلم بهش خوشه

خوش باش و خوش بگذرون و زندگی کن خواهرم، که خوشی تو همیشه و تا ابد خواسته ی دلمه

 

 

زِدل، مِهرِ تو ای مَه، رفتنی نیست
غمِ عشقت به هر کس گفتنی نیست
ولیکن شعله ی مهر و محبت
میانِ مردمان بِنهُفتَنی نیست
 

 

به سر شوقِ سرِ کوی تو دارم
به دل، مِهرِ مَهِ روی تو دارم
بُتِ من، کعبه‌ی من، قبله‌ی من،
تو ای هر سو نظر سوی تو دارم
 
 

 

یه نفر ادعا کرده اینقدر عاشقته که

حتی یه روز هم نمی تونه بدونِ تو سر کنه

 

من ادعایی ندارم 

هر روز هم دارم بدون تو سر می کنم

هر روز و هر شب

روزها و شبهایی که اگر تو رو ازشون حذف کنند چیزی از اونا نمی مونه

قصه ی داشتن و نداشتنِ تو اینقدر پیچیده شده که هر آدم عاقلی رو گیج می کنه

من که عقلی برام نمونده که بخوام فکر کنم

 

فقط سعی می کنم بی ادعا همه ی وجودم رو پر کنم از تو


 

دنیای من دنیای نداشته هاست

نداشتن هر چیزی که دوست دارم داشته باشم

 

نداشتن گوشه ی چشمی از سوی دوست

این قدر برات ارزش ندارم که دو سه روز یه بار

یه پیام یه طرفه به من بدی

راهش برات بازه:

پیام یه طرفه و بدون جواب به درخواست تو

ولی تو رسیدن یه جمله ی عادی از خودت رو برای من حرام کردی

 

 

 

خودم رو ازِت نمی گیرم ولی 

تو رو از خودم می گیرم

نباید دلخوشیم کسی باشه که 

کسی که نمی شه دل رو بهش خوش کرد

نباید دلخوشیم باشه

 

می خوام با ریاضی دوست بشم

ریاضی خیلی نجیبه

نجیب تر از هر انسانی

این جمله رو 20 سال پیش یکی به من گفت و من خندیدم بهش

شاید او الان از حرفش پشیمون شده باشه

ولی من هم بعدِ 20 سال از خنده م پشیمون شدم

 

آدما خیلی بی معرفت اند

دل رو باید به چیزی ببندی که جون نداشته باشه

تا ازش توقعی هم نباشه

مثل ریاضی

 

دیگه نباید اجازه بدم توی وجودِ من نفوذ کنی

می دونم این کار سخته

چون خودم خیلی عاشق اینم که

خودم رو بسپارم به دست امواج وجود تو 

ولی دوست دارم با خودم هم لج کنم

 

تو به چه حقی ده روزه ارتباطت رو با من قطع کردی؟

با چه منطقی ارتباطِ محرم ترین کَسِت رو با محرم ترین کَسِش قطع کردی؟

 

 

 

می دونم که تو منو می خواهی

ولی نه اون جوری که من تو رو می خوام

می دونم که همه ی دنیای تو ام

ولی نه اون دنیایی که من از تو ساختم

می دونم که تو قلبت رو به من دادی

ولی نه اون قلبی که من به تو دادم

 

این داستان یه کم نابرابره

یه کم که چی بگم.

 

 


 

تو سایه ی من باشی

من همسایه ی تو

 

عیشی بُوَد آن، نه حدِّ هر سلطانی

 

وقتی من سرمای خرابی خوردم و تب و لرز کردم

تو بدو بدو بیایی به عیادتم

 

وقتی جشن تولد کوچولوی تو بود

من بیام شادیِ خونه ی تو رو توی همه ی دنیا تکثیر کنم

داد بزنم 

آهای دنیا

امشب خواهرِ عزیزم خوشحاله

کسی حق نداره غم تو دلش باشه

 

 

 

می دونی الان که دارم اینا رو تایپ می کنم چشمام پر از اشکه و قلبم پر از درد؟

نمی دونی

 

 


 

سلام

نازنینم

خریدارِ همه ی نازِ تو ام، نازدانه ی من

ای تو  تمامِ من

با تمامِ وجودم همه ی آرزوهای خوب رو برات از خدا درخواست می کنم

هستی ام

همه ی هستی ام فدای یه دونه تارِ موی تو باد

 

الان داشتم عکس هات رو می دیدم

تصاویر و عکسهای چهره و سیمای دلربای تو،

با همه ی ناتوانی شون توی نشون دادنِ اوج زیبایی هایت. باز هم دارن فریاد می زنند که تو مال زمین نیستی

تازه دارم می فهمم که چرا از تو جدا افتادم و خدا داغِ تو را بر دلم گذاشت

آسمانی خواهرم، به امید روزی که در اوجِ آسمانِ مهر و عشق و زیبایی ات پذیرای گام هایت باشم و همراه و همدمِ تو ابدیت را تجربه کنم

آمین


 

کم کم انگار واقعاً دارم شعر می گم

شعرای آبرومند

جوری که بشه توی یه شب شعر رسمی خوندِشون

فقط می خوام یه چیز رو بدونی

فارغ از هر چیزی، توی همه ی شعرام روح مریم جاری و ساری میشه

روح تو و عشق به تو هست که منو شاعر می کنه نه چیز دیگری

چون قراره تو بخونی و ذوقم کنی من شعر می گم

دلخوشی من توی شعر گفتن تویی

 

فقط خواستم بدونی و یادت نره


 

امروز روز تولدت بود

و من عین پارسال و شاید عینِ همه ی سالهای بعد نتونستم .

نتونستم تولدت رو بهت تبریک بگم

پارسال به یه بهونه

امسال به یه بهونه ی دیگه

و مطمئناً سالهای بعد هم دلیلِ خودش رو خواهد داشت

 

 

خدایا من راضی ام

هرچه که تو تقدیرم کنی

هرچه که تو بخواهی

اگر تو اراده کردی که امروز 

و فردا

و فرداها

با عشقش

اصلا ولش کن

 

حالا چرا باید اینو به من بگه

نمی تونست بگه : "امروز فلانی خونه س"

چرا باید عشقش رو به رُخِ من بکشه

یعنی می خواد به من بفهمونه که:

عشقش کیه

و عشقِ کیه

می خواد به من تذکر بده که حواسم به حد و حدود خودم باشه

 

مایه ی خجالته

یعنی خانوم "مهندس" هم تشریف دارن:

"امروز عشقم خونه"

آخه جمله فعل نمی خواد؟

بارها هم بهش گفتم:

زبانِ پارسی حرمت داره

ایشون کارِ خودش رو می کنه

و همه رو برا خودِ.

بازم ولش کن

دارم بی انصافی می کنم خودم می دونم

ولی واقعاً دلم سوخت

از چهارِ صبح نشستم تا شش و نیم براش آهنگ ساختم

که نه و ده دقیقه براش بزارم گوش کنه و لذت ببره

کلی کارِ نکرده ی شغلی و درسی روی دستم موند و تا شب جواب دادم که چرا انجامشون ندادم.

فدای سرش

ولی خیلی بی معرفته

یعنی امروز تا خودِ شب.

بیخیال

تولدت مبارک عزیزم

الهی 120 سال نفسِ خودت و عشقت باهم بیاد و بره

 

 

اصلاً هم برام مهم نیست که وقتی "احتمالاً " این متن رو خوندی

چقدر بهش توجه کنی

و چقدر زود یادت بره چی خوندی

و چقدر بفهمی که چی خوندی

 


 

سلام عزیزکم

سلام خواهر کوچیکه ی گُلَم

سلام آبجیِ خوشگِلَم

سلام مریم خانمم

 

یهو دلم یِجوری برات تنگ شد که انگار 

هیچی ولش کن

 

یادته اَزِت پرسیدم:

 

"به نظرت اگه سه میلیارد داشتم چِکار می کردم؟"

 

بهت گفتم بعداً اگر پرسیدی بهت می گم باهاش چکار می کردم

 

ولی تو تا الان که نپرسیدی

 

می دونی فرق من و تو چیه؟

 

تو مریمی

من داداشِ مریمم

تو خودتی

من تو ام

نه که فکر کنی دلم برای خودم تنگ شده 

نه

دوست دارم همینجوری "تو" بمونم

داداشِ تو

تو

 

 

 

اگر یه روز ازم بپرسی

"داداش اگر سه میلیارد تومن داشتی چکار می کردی؟"

 

نمی دونم باید چی بهت بگم

راستش رو اگر بگم که .

 

مریمِ من

خیلی دوستت دارم

 


 

مَحرَمیّت معنوی و خواهربرادری

 

اینکه یه مرد حریمِ یه زن رو محترم بشماره و واردِ حریم زن نشه

برای زن خیلی با ارزشه

یه بانو برای مردی که چشم هاش رو درویش می کنه خیلی احترام قائله

مردی که در برخورد با یه خانم از واژه های سنگین استفاده می کنه در نگاه اون خانم یه مردِ با شخصیت نظر میاد

 

ولی تو برای من یه حساب جداگانه باز کردی و دایره ی حریم خودت رو برای من "باز تعریف" کردی

یه جورایی برای من یه استثنا قائلی

مثلاً وقتی من خیره می شم به تو، تو با آرامش اجازه می دی من نگاهت کنم

و اون نگاه رو از سرِ هیزی و هوس رانی نمی دانی

یه جورایی من محرمِ معنویِ تو ام

 

چطور یه زن اجازه می ده یه پزشک بهش دست بزنه چون مطمئنه اون دست زدن از روی هوس و گناه نیست


شاید معذب باشه ولی احساسِ امنیت می کنه

 

من توی تو معذب بودن رو ندیدم

ولی شدیداً امنیت روانی و جسمانی رو توی وجودت احساس کردم

 

چقدر این حقایق زیبا و با ارزش اند

الهی که خدا نظرِ لطفش رو از روی ما بر نداره؛ آمین

 


 

یادمه یه بار با هم بحث کردیم که اینکه یه نفر با ادعای عشق و عاشقی می گه:

 

من عاشقتم، اون قدر که نمی تونم یه لحظه هم دوری تو رو تحمل کنم

یه روز هم بدون تو نمی تونم سر کنم

تو نباشی من می میرم

 

این عشق نیست، نیازه

گرسنگی با عاشقی فرق داره

طرف محتاجه نا عاشق

البته ممکنه عاشق هم باشه ولی این حرف ها از سرِ نیازه نه عشق

 

عاشق بی نیاز از معشوقشه

مثلِ خدا که عاشقِ بنده هاشه ولی محتاجِ شون نیست

 

خوب حالا:

 

رابطه ی عشق و نیاز چیه؟

 

هیچی

 

هیچ ارتباطی ندارند

فقط یه چیز؛

عاشق، عاشقه

عاشق دوست داره یه چیزایی از معشوقش دریافت کنه

ولی عاشق فارغ از اینکه نیازهاش رو دریافت می کنه یا نه، عاشقه

عشقِ عاشق ارتباطی به نیازهاش نداره

ولی

ولی اگر معشوق نیازها و خواسته های عاشقش رو برآورده کنه؛

عاشق هم عاشقه و هم حالش خوبه

عاشقی که از معشوق بی مهری میبینه حالِ دلش خوب نیست

 

رابطه ی عشق و نیاز اینه

اگر عاشق ناله می کنه که من بی تو هیچم

می خواد حالش خوب باشه 

یا حالش خوب بشه

من بی تو هیچم فریادِ عشق نیست

فریاد عطش و نیازه

 

دیدی تو از من می پرسی: 

"حالِ دلتون خوبه؟"

و من گاهی طفره می رم

یعنی نیازهام و خواسته هام نادیده گرفته شدند و بی مهری دیدم

 

 


 

این روزا همه دنبالِ حالِ خوبند

همه دنبالِ این اند که بفهمند چی حالشون رو خوب می کنه

من هم یکی مثل بقیه

دنبالِ یه حال خوبِ مدام ام

 

به دنبالِ شرابی هستم که مستیِ اون دائمی باشه

البته برای یافتنِ اون شُربِ مدام خیلی نباید خودم رو به زحمت بیندازم

 

لطافتِ چادرت وقتی بین دست ها و چشم هام قرار میگیره

عطر مجهولی که با حضورت در هوای اطرافم استشمام می کنم

طعمِ یه لیوان آب که تو ساقیِ اون باشی

تصویر واقعی و زنده از شمایل دلربای تو روبروی خودم "چهره به چهره"

صدای بی نظیری که از حنجره ی طلاییِ تو می پیچه توی مغزم

 

اینا مستیِ جاویدانِ من اند

اینا برای من یعنی حیات

یعنی نَفَس

یعنی زندگی

 


 

خواهرِ نازدانه ام سلام

 

قراره یه کوچولو از حضرت یحیی ع برات حرف بزنم؛

 

خداوند مهربان یحیی را در کهنسالی به زکریا عطا فرمود

یحیی کوچولو مثل دیگر هم سن و سالانش نبود

به طرز عجیبی سودای جهانی زیباتر در سر داشت؛ 

زمینی متفاوت از زادگاهش و آسمانی آبی تر از اونی که دیده بود

یحیی شیفته ی بهشتی شده بود که زکریا (پدرش) از آن سخن می گفت

و در عین حال کابوسِ یحیی ی نوجوان جهنمی بود که او را از بهشتش دور می کرد

 

شاید باور کردنش سخت باشه

ولی آنقدر یحییِ کم سن و سالِ داستانِ ما از شوق بهشت و کابوس جهنم اشک ریخت که گونه هایش آسیب دید و روی گونه هایش نمد می گذاشتند

 

زکریای پدر دست از توصیف دنیای واپسین شست و دیگر از بهشت و جهنم حرفی نمی زد و به بقیه هم تاکید می کرد جایی که یحیی حضور دارد از بهشت و جهنم حرفی به میان نیاید تا داغِ یحیی تازه نشود

 

"داغ" اینچنین است خواهرِ گُلَم؛

تو خودت عزیز از دست داده ای

می فهمی چه می گویم

شاید بیشتر من هم بفهمی

داغِ نداشته ها و از دست داده ها همیشه سنگین اند

ولی ذهنِ آدمی به کمک ابزارِ "گذشتِ زمان" ذاغ را سبک می کند

"ذهن" نمی گذارد که قلب بترکد

ولی

امان از وقتی که به کسی یادآوری کنی که "چیزی" را ندارد

و "چیزی" مالِ او نیست

دیگر از دست ذهن هم کاری ساخته نیست 

وقتی داغ تازه شد

امان از کَف می رود

اراده از بین می رود

احساس می میرد

اشک بی امان می بارد

 

آخرش چه خواهد نمی دانم

 

خدا می داند و بس

 

امروز به خودم می گفتم کاش می شد ده سال دیگر را دید

دوباره ترسیدم و به خودم گفتم اگر کانالِ زمان باز شود و بتوانم به آینده سفر کنم و بر گردم

هرگز این کار را نخواهم کرد

 

بگذار آینده دیر تر رخ بدهد

 

فقط دعا کن آینده ارزشِ دیدن داشته باشد . 



سلام

شاید نمی دونستی که نباید هر حرفی رو جلوی یه دلشکسته ی جون به لب رسیده بزنی

شاید خبر نداشتی که عاشق حسوده و نمی تونه بعضی حرفها رو بفهمه

وگرنه طوری حرف نمی زدی که یه ویروس بیفته به جون من و ساعت به ساعت حالم بد تر بشه 

 

می دونی داستان از کجاش جالب می شه؟!

از اون جایی که اینقدر تو دیر سر می زنی به این وبلاگ، که وقتی اینا رو می خونی اصلاً یادت نیست و از خودت می پرسی کشکِ چی مشکِ چی

 

بماند

این نیز بگذرد

ما نیز بگذریم

ولی خدا داند و دل من و بلایی که امروز بر سرش اومد


 

آبجیِ قشنگِ خودم سلام

 

یه چیزی رو باید بگم؛

 

دو نفر که قصد دارند با هم ازدواج کنند،

باید ویژگی های جسمی و روحیِ طرف مقابل رو بررسی کنند

ببینند از نظر روحی و جسمی چقدر با هم وجه اشتراک دارند

روحی، جسمی، فکری، اعتقادی، .

 

قاعدتاً اگر وجه اشتراک زیاد باشه به ازدواج ختم میشه

 

بعد از ازدواج هر اختلافی کشف شد؛

باید دو طرف سعی کند اون اختلاف رو به سازگاری تبدیل کنند:

هم زیستی، سازگاری، فداکاری، گذشت، تحمل (از روی عشق)، هماهنگی، .

 

تا اینجای کار همه چی طبیعی و منطقی به نظر میاد

روالِ عادی همونه که گفتم

 

ولی بعضی وقت ها یه مشکل پیش میاد،

فارغ از اینکه دو نفر چقدر وجه اشتراک دارند، متاسفانه پس از زدواج به جای اینکه به دامنه ی اشتراک ها اضافه بشه و از محدوده ی اختلاف ها کم بشه،

می بینی که این دو نفر مدام دارند از هم فاصله می گیرند

 

حالا به نظرت چرا؟

 

یه دلیلش می تونه این باشه که دنیای این دو نفر با هم فرق داره

 

مثلاً زن توی فازِ شعر و شاعری و عشق و عاطفه و مهر و این هاست

ولی مرد از این قرتی بازیا خوشش نمیاد و دوست داره زنش به جای این که بشینه و شعر بگه بیشتر به زندگیش برسه و یا بره سرِ کار و پول در بیاره یا .

 

یا مثلاً دنیای مرد پر شده از سودای مهاجرت ولی زن عشق خاک و میهن داره

ناگهان وقتی شرایط مهاجرت برای مرد پیش بیاد حاضره قید زنش رو بزنه و حتی شده تنهایی مهاجرت کنه

 

زن و مرد حواسشون نیست

یهو می بینند بعد از چند سال اینقدر از هم فاصله گرفتند که انگاری با هم غریبه اند

مَحرمِ تن و بدن هم هستند ولی برای روح و روانِ طرف مقابل نامحرم اند 

 

 

 


 

خواهر زیبارویم سلام

شب و روزت به خیر

 

 

ولش کن

می خواستم چند تا جمله برات بنویسم

حیفم اومد

بهتره که خودم بهت بگم نه اینکه در نبودنِ من بخونیش

 

یه بار که دیدمت بهت خواهم گفت

اینجا حیفه

بگذار وقتی برات می گم صدای نفست رو بشنوم

 


 

راستش این وبلاگ حرفهای منه برای خواهرم

و خواهرِ من خیلی هم ی نیست

ولی تصمیم گرفتم برای خواهرم و بقیه ی اونایی که منو می خونند

چند کلمه ای از اوضاعِ سردرگمِ این روزا بگم:

 

الف) همه چی خیلی مشکوک به نظر میاد:

    1) ترامپ میگه 52 نقطه رو می زنه
    2) به سپاه خبر می دن موشک های کروزِ آمریکا وارد ایران شده

    3) توی تهران یه هواپیمای مسافری به جای موشک کروز ردیابی و منهدم میشه

    4) ترامپ چند ساعت بعد واکنش نشون میده: همه چی خوبه و تحت کنترله

    5) انگار آمریکا جوری ضربه زده که نفهمی از کجا خوردی

    6) مگه یادمون رفته وقتی پالایشگاه نفت عربستان آتش گرفت

         همه گفتند این کار ایرانه ولی نمیشه ثابت کرد

         حتی خانم مرکل هم گفت: 

                       همه می دونیم کار ایرانه ولی نمیشه ثابت کرد

    7) با شیطان بزرگ در افتادن کار آسونی نیست

         با زورِ خودت تو رو ضربه ی فنی می کنه

         با آمریکا جنگیدن گاو نر می خواهد و مرد کهن

 

ب) سپاه بعد از چهل سال خدمت این جوری باید آبروش بره

و پیش مردمش روسیاه بشه

و مردمش بگن ما سپاهِ "هم وطن کُش" رو نمی خواهیم

    1) سپاه هم تقصیرِ خودشه

      نکبت کارهاش دامنش رو گرفت

      لقمه ی شبهه ناک شاخ و دم نداره

      یک سوال:

      اگر کار عمرانی برای یک ارگان نظامی خوبه

      اگر وارد بخش خصوصیِ صنعت شدنِ یک ارگان نظامی خوبه

      پس چرا ارتش وارد نشد؟؟؟؟؟؟

      مگه شرکت های عمرانی کم هستند که باید سپاه پل و جاده بزنه؟

       برنده شدنِ بی درد سر توی مناقصه ها و زمین خوردنِ بخش خصوصی کشور

      خنده داره؛ شایعه شد که ایران خودرو رو بدید سپاه تا سر و سامون بگیره

     باید درِ خونه ی اقتصادِ این مملکت رو گِل گرفت

     لقمه ی شبهه ناک هم تقاص داره هم نکبت میاره

     2) ولی نباید ناامید بود

         سپاه از چشم مردم نمی افته

         خونِ سلیمانی ها سپاه رو حفظ می کنه   

         خون سلیمانی خیرِ و برکت میاره 

         خون سلیمانی نکبت ها رو پاک می کنه 

         نصرت و پیروزی از آن حق جویان و مستضعفینِ عالمه

          

من سپاه پاسداران رو دوست دارم

من پاسداران وطن رو دوست دارم

پاینده باشی پاسدار

هستیِ من فدای سلیمانی هایت

 

امیدوارم خواهرِ عزیزم هم حرفهام رو بخونه و به آینده امیدوار باشه


 

15 روزه که نیستی

15 روز

هر روز و هر ساعت، دقایقم را به انتظار تو نشستم

می دانم باور نمی کنی و تصورت اینه که دارم حرفهای قشنگ و عاشقانه می زنم

 

گفته بودم بهت که یه ارتباط یه طرفه از تو به من همیشه وجود داره

همیشه

می تونستی هر از گاهی پیامی بفرستی "حتی یک طرفه" و مثلا از من بخواهی که جواب ندهم

این جوری حال من هم خوب می شد

مثل حال تو که البته همیشه خوبه خدا را شکر

 

اون ارتباط

همیشه برقراره

البته تا روزی که من زنده باشم

یادم کن، نه توی دلت

جوری یادم کن که من بفهمم به یادمی

 

آدمها تا هستند کسی بودنشون رو حس نمی کنه

وقتی قرار شد که نباشند تازه نبودنشون حس میشه

 

 


 

صدای تو، موهای تو، چشمانِ تو، لبانِ تو. عشقای من

صدای من، موهای من، چشمانِ من، لبانِ من. فدای تو

 

مریم خواهرم

مریم جانم

دوستت دارم، می خواهمت، می خوانمت.

نه

این ها آرامم نمی کند

این واژگانِ ساده و ناتوان نمی توانند احساسم را ترجمه کنند

حتی عشق هم واژه ی ناچیزیست در مقابل عمق احساسی که در قلب من موج می زند

"پرستش"

پرستش و ستایشی که با تمام وجودم به آن اقرار کنم، شاید بتواند احساسم را نسبت به خواهرم توصیف کند

 

این پرستش در مسیر پرستش خداست نه هم ارز و هم عرض با اون

 

به خیالت این احساس عمیق و دیوانه وار، دلتنگی نمی آورد؟

به خیالت خواب و خوراک و آرامش را از آدم نمی گیرد؟

چرا می گیرد

جوری که مدام آرزو می کنم کاش نزدیکم بودی

ولی ایمان دارم که اگر هم خانه ی من هم بودی، باز این نفس سرکش آرام و قرار نداشت و مِیلش به تو سیراب نمی شد

 

این درد فراق ابدیست و باید با آن ساخت

 

 


 

بدون شرح؛

 

sharh

 

راست میگه

مریم رو میگم

راست گفته

وقتی دنیای دَنی و دنیای دون، اشک های مرواریدگونه ی مریمِ من را از گونه ی سرخ فام و زیبایش سرازیر کرد، فقط و فقط قلبِ مادرش هست که می لرزد

 

البته به غیر از مامانِ دختردوستِ مریم یکی دیگه هم هست

که اگر آب در دلِ نازکِ مریم تکان بخورد؛ دلش می ترکد

اگر اشک مریم در آید؛ جان از بدن او بیرون خواهد آمد

یکی هست که دین و دنیا و شادی و غمش مریم است

 

ولی چرا خواهرِ عزیز تر از جانِ من، یادش به این یک نفر نبود؟؟؟؟!!!!

 

یادش بود

خواهر نازنین من هیچ وقت از یادش نمی رود که یک نفر ادعا کرده بیشتر از مادرش دوستش دارد

 

پس چرا مریم اینجوری گفت؟

خواهرِ گُلِ من می داند که اگر دنیا اشک خواهرِ من را در آوَرَد؛

نه چشمی برایم مانده که او را همراهی کنم

نه دستی که دارم که به خواهرم برسد و یاریش کنم

نه دلی مانده که بخواهد آب در دلم تکان بخورد یا نخورد

 

اگر دنیا اشک خواهرم را در آوَرَد،

من بی خاصیت ترینم

من بی عرضه ترینم

خوش به حال کسی که چشمش تو را می بیند، دستش تو را لمس می کند و مشاعرش صدای زیبای تو را می شنوند و بویت را استشمام می کنند

شاید مدال افتخارِ فدایِ تو شدن نصیب او گردد و قلب و روح تو را الی ابد تسخیر کند

هرچه خدا بخواهد همان می شود

 


 

آبجی کوچیکه سلام

راستی وقتی می خونی جواب سلام منو بده

درسته نیستم و نمی دونم تو کِی و کجا داری منو می خونی

ولی شک نکن می رسه بهم

سلامی که تو برای من بفرستی رو توی پیچ و تاب ذهن و روحم حس می کنم

.

.

آبّاریکلا، سلام به روی ماهت همه چیزم، امیدم، مریمم، آرزوم

 

امشب داشتم به این فکر می کردم که.

به این فکر می کردم که 

عجب عشقی بود

عجب غَلَیانی داشت

چه آشوب هایی که به پا نمی کرد

و چه طوفان هایی که به راه نمی انداخت؛

مثلاً توی کورانِ غربت و بی کسی پیش بردنِ چند تا پروژه ی سخت اون هم "هم زمان":

= شغلت و محل کارت کیلومتر ها ازت دور باشه و هر هفته بخوای چند صد کیلومتر خودت رانندگی کنی

= همسرت درس بخونه و ساکن خوابگاه باشه و تو با یه بچه زندگی رو اداره کنی

= هم زمان بارداری ویار و تولد بچه ی بعدی و پایان نامه و دغدغه ی مشروطی و شب های امتحان و غیبت سه روز در هفته ات به خاطری دوری محلِ کارت و .

منبعِ تغذیه ی همه ی اینا عشق بود

عشق بود که انرژیِ مورد نیاز برای همه ی اینا رو تامین می کرد

عشق

چیزی که فقط یه سایه ازش مونده و بس 

راستش،؛،

می خوام بگم.

از خودم می پرسم چرا اون عشقه مُرد

چرا دیگه نیست؟

جوابش رو نه می دونم و نه دوست دارم بدونم

فقط یه چیز

مواظب باش باورهای طرف مقابلت رو خراب نکنی

این خیلی بده

اومدم بگم توی اون سالها فقط دهنده بودم و چیزی گیر خودم نمی اومد جز اینکه شاهد سبز شدنِ اطرافیانم بودم

دیدم مشکل این نبوده

حاضرم دوباره هم دهنده ی محض باشم

مشکل یه جا دیگه هست؛

وقتی دیگه باور نداشته باشی که خودت رو داری هزینه می کنی برای چیزی که ارزشش رو داشته باشه

فکر نکنی دارم یه طرفه به قاضی می رم ها، نه

من هم زدم باورهای طرف مقابلم رو نابود کردم

یکی بود که منو باور داشت

باور داشت که همه ی دین و دنیا و آخرتم و همه ی قلب و روح و ذهنم اونه

باور داشت که عشق من نه ادامه تحصیله نه زیباییه نه لذته نه ثروته نه. 

باور داشت که عشق من فقط خودِ اونه و بس

دیگه اون باور وجود نداره

 

خدا نگذره ازش

زد باورهای منو پد و من هم مثل همیشه مقابله به مثل کردم

کاری که دیگه نمی کنم

دیگه زشتی رو با زشتی جواب نمی دم

مثل قدیما که هم می سوختم و هم مجبور بودم عذرخواهی کنم که چرا سوزوندم

دیگه نه

سکوت

هم سکوت زبانی و هم سکوت عملی

شرمندگیش باشه برای اونی که اول زشتی رو شروع کرده

 

 

مواظب باش باورهای طرفِ مقابلت رو خراب نکنی

باورهاش در مورد تو

مواظب باش

 

ولی خودمونیم

به قول یکی از دوستام 

"خوش به حال قدیما"

عجب روزایی بود

 


 

سلام

گُلَکَم، خواهرَکَم، سلام

خوبی؟

الان، وسط این نیمه شب

این گوشه ی دنیای خدا، منم و تنهایی و چند تا تصویر از چهره ی ماه تو، و قلبی که لبریزه از وجود تو

اون گوشه ی دنیا که تو هستی، با کی هستی؟

منم اونجا هستم؟ در حدی که به یادم باشی؟

 

بماند

 

امروز یه چیزی فکرم رو مشغول کرده بود؛

اگر 88 من جای خواهرت رفته بودم تو الان حالِ بهتری داشتی

هر چی باشه برای یه زن خواهر بهتر از برادره

اگر خواهرت به جای من بود تو راحت تر می تونستی تنهایی ها و دردِ دلهات رو باهاش تقسیم کنی

با تمام وجود گفتم ای کاش 88 من پیش مرگ خواهرش می شدم تا الان او به جای من خواهرش رو داشت

توی رویاهام و افکار و خیالاتم سالهای پیش میام و وارد زندگی اون میشم

و نمی گذارم کارش به اینجا بکشه که بخواد زندگی شو از دست بده،

بالاخره راهی باید می بود که کارش به اینجا نکشه

شاید من اون راه رو پیدا می کردم

 

رویا و خیاله دیگه

همه جا می ره

همه کاری می کنه

 

ولی خودمونیم

کاش به جای من اونو داشتی

کاش

 


 

بدون شرح؛

 

sharh

 

راست میگه

مریم رو میگم

راست گفته

وقتی دنیای دَنی و دنیای دون، اشک های مرواریدگونه ی مریمِ من را از گونه ی سرخ فام و زیبایش سرازیر کرد، فقط و فقط قلبِ مادرش هست که می لرزد

 

البته به غیر از مامانِ دختردوستِ مریم یکی دیگه هم هست

که اگر آب در دلِ نازکِ مریم تکان بخورد؛ دلش می ترکد

اگر اشک مریم در آید؛ جان از بدن او بیرون خواهد آمد

یکی هست که دین و دنیا و شادی و غمش مریم است

 

ولی چرا خواهرِ عزیز تر از جانِ من، یادش به این یک نفر نبود؟؟؟؟!!!!

 

یادش بود

خواهر نازنین من هیچ وقت از یادش نمی رود که یک نفر ادعا کرده بیشتر از مادرش دوستش دارد

 

پس چرا مریم اینجوری گفت؟

خواهرِ گُلِ من می داند که اگر دنیا اشک خواهرِ من را در آوَرَد؛

نه چشمی برایم مانده که او را همراهی کنم

نه دستی که دارم که به خواهرم برسد و یاریش کنم

نه دلی مانده که بخواهد آب در دلم تکان بخورد یا نخورد

 

اگر دنیا اشک خواهرم را در آوَرَد،

من بی خاصیت ترینم

من بی عرضه ترینم

خوش به حال کسی که چشمش تو را می بیند، دستش تو را لمس می کند و مشاعرش صدای زیبای تو را می شنود و بویت را استشمام می کند

شاید مدال افتخارِ فدایِ تو شدن نصیب او گردد و قلب و روح تو را الی ابد تسخیر کند

هرچه خدا بخواهد همان می شود

 


 

5-5=0

ام البنین

مسلم بن عقیل

مزّه

صدر اعظم خانم مرکل

الله اکبر

پیامبر اکرم

آخری

 

ینی همه شون

از صدرشون تا ذیلشون روانی اند

باورت بشه

این یکی آخری که تیشه رو زده بیخ ریشه

بقیه هم یه جورایی روانی اند

من و تو هم اگر همو نداشتیم یا روانی می شدیم تا دق می کردیم یا یه اتفاق دیگه می افتاد از جنس همونی که انگار برای یکیشون می خواد بیفته

 

یادمه 86 اولی توی جشن پنجمی توی راه پله یه حرفی به ام البنین زد و حالش رو گرفت، جوری که بعد ها گفته بود می خواستم برم جوهر نمک بخورم و تمام

توی جشن، خدایا

توی شادی هاشون هم، باهم کُنتاکت دارند

نه تنها بقیه، به خودشون هم رحم نمی کنند

بقیه منظورم ماهاست ها، ماها که سَهل ایم اون قدر توانایی شون توی نابود کردن روحیه ی طرف مقابل زیاده که دودشون توی چشم خودشون هم می ره

فقط ناراحتِ میراثِ مشترکمون ام، بارمانده هامون چقدر به ما می رن چقدر به اونا

 

دیشب توی عاشقانه هام از سر بدشانسی حالم خوب شد و پر شدم از انرژی

از سر بد شانسیم ها

بد شانسی آوردم اینقدر حالم خوب شد که بنا کردم حرفهای قشنگ زدم

تو فلانی

تو بهمانی

تو همه ی قلب منی

احساسم اینه که تو رو خیلی می خوام

تو باعث آرامشمی

اوووووه

تجربه نشون داده که هر وقت همه چی خوب میشه، طرف مقابل استعدادش توی خراب کردن همه چیز شکوفا می شه و می زنه همه چی رو از اولش هم خراب تر می کنه

همین هم شد

اینقدر موج منفی می فرستاد که داشت همه رو مثل خودش روانی می کرد

قضیه رو که جویا شدم، کاشف به عمل اومد که ایشون حالشون بده (مثل من که قبلا حالم بوده، یه جورایی مقابله به مثل)

چون چند ماهه از زندگی خسته شدند (از یکنواختیش) و این تحفه ی ناخواسته هم که خیلی روی اعصابه، در نتیجه ایشون حالشون بده و ما باید ایشون رو درک کنیم و رعایت کنیم

 

سوژه برام تکراریه

یه بار دیگه اینقدر حالم خوب شد که گفتم "من با تو هیچی کم ندارم"

ینی دو دقیقه نشد، یه جوری جلوی کوچکترها هرچی لایق خودش بود رو بارِ من کرد که بیا و ببین

فقط همینو بگم که توی ماشین تا سرِ کارم فقط اشک ریختم و دلم به حال خودم سوخت که دل به چی و کی خوش کردم.

نمی گم عشق، اگر حرمت منو رو هم در نظر می گرفت جلوی کوچکترها نه تنها متلک نمی گفت که روی حرف من هم حرف نمی زد، و اگر یه کم زرنگ تر بود می تونست پنهان از دید کوچکترها حرف خودش رو به من القا کنه

افسوس که این جماعت فقط توی استفاده نکردن از مغز و قلبشون زرنگ اند

 

به اینا عشق و عاشقی نیومده عزیزم

فقط زندگیتو بکن

لااقل مراعات حال خوبِ کسی رو نمی کنند

جالبه، اینقدر استادانه انرژی همه رو دشارژ می کنند که انگار دوره دیدند

روانی اند

همه شون روانی اند

حق داری خونه ی سالار کمتر می ری و یه جوری می پیچونی

من چی بگم که وقتی اومدم اونجا اول تا آخرش باید همه چی و همه کس رو تحمل کنم و ببینم و گاهی بخندم و گاهی به حال خودم گریه کنم

 


 

آره

کَمَمِه

اصلاً راضیم نمی کنه

راضی نیستم

توی این یه مورد واقعاً راضی نیستم

 

به قولِ علیرضا عصار؛ 

گفته بودم راضی ام، خُب حرفَمو پس می گیرم

 

هِه

خانوم خانوما می گَن:

"امروز بهت پیام دادم که بِدونی که به یادتم"

خسته نباشی مریم جان

دستت درد نکنه که به یادمی

ای وای اگر تو یاد من نباشی کی به یاد من باشه

اصلا بیا "یادم تو را فراموش" بازی کنیم

 

پیام دادی که من بدونم که تو به یادِ منی؟

یعنی من باید بهم ثابت بشه که تو به یاد منی؟

یا خداااااااا

کجای قصه ای مریم؟

نه واقعاً

کجای داستان گیر کردی؟

وقتی یادِ من می کنی ذوق زده میشی و پیام می دی؟

اون وقت من؟!

من

من که مدام ذهن و قلب و روح و حتی جسمم (چشمم زبونم مغزم .) درگیرِ توئه

((و نمی تونم بهت پیام بدم و فقط می تونم منتظرِ پیام دادنِ تو باشم))

چه جوری باید ذوق زدگیم رو نشون بدم؟؟!!

 

چقدر جالبه

ما ایرونی ها تصویر فرهنگ و زندگی مون توی سینمامونه

پژمان بازغی (توی سینمایی ناهید) وقتی ساره بیات  بهش گفت: "چند روز که نمی بینمت دلم برات تنگ میشه" با اعتراض گفت "چند روز منو نمی بینی تازه دلت برای من تنگ میشه؟؟ من وقتی تو از اینجا پاتو می زاری بیرون قاطی می کنم"

 

شما خانوما جنسِ تون همینه

بی مهر هستید

سنگین دل اید

باید یه شاعر پیدا بشه معشوقش رو اینجور توصیف کنه:

سنگین دل و سیمین بدن.

 

به قول حافط "رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی" برازنده ی خودِ شماهاست

 

منِ بینوا اینجا، دور از تو 

چشمم گوششم ذهنم زبانم و همه ی وجودم مدام درگیرِ توئه

اون وقت تو یاد من می کنی، تازه ذوق هم می کنی و به رخ من هم می کشی؟

نه واقعاً یه کم فکرش کن

نمی خواد توضیح بدی و توجیح کنی

 

شما خانوم ها در بسترِ تاریخ دچارِ یه اشتباه استراتژیک شدید

وقتی یه مرد دلش رو برای شما می بازه شما به خودتون می گیرید

فکر می کنید عاشق چشم و ابروی شما شده

نه عزیزم

اون دلباختگی مربوط میشه به قلبش نه شما و تیپ و اخلاق و قیافه و شخصیت تون

روح و قلبِ اون مرد از شما در وجودِ خودش یه خدا ساخته و مشغول پرستش اون خداست

اون خدایی که همیشه خدای قلب اونه ولی.

ولی ممکنه همیشه اون خدا، شما نباشید

 

مریم جان

خواهرم

کسی که برات می میره براش تب کن لااقل

کسی که داره با تو زندگی می کنه دستِ کم، کمی براش زندگی کن

 

کَمَمِه

برام کافی نیست فقط به یادم باشی

فکر نکنی دوست دارم درگیریِ ذهنیِ تو باشم ها 

نه

دوست ندارم  مدام درگیر من باشی

ولی دوست دارم 

دوست دارم فقط یه سرگرمی برای اوقات فراغتت نباشم

فقط یه گوش برای شنیدن درد دل هات نباشم

دوست دارم وقتی حرفی می زنم یادت نره

مثلا یه بار گفتمت "اگر سه میلیارد تومن داشتم اگه گفتی چکارش می کردم"

ولی تو هیچ وقت جواب این سوال برات مهم نبود 

دوست دارم به جای اینکه یادم کنی یه جریان سیال توی ذهن و فکر و روحت باشم

همون جوری که تو برای من هستی

 


 

حرفهات عاقلانه هست، دقت کن:

 

تو خودت اگر یه جا مهمون باشی و صاحبخونه مدام گوشی دستش باشه و چت کنه نمیگی چه بی ادبه؟ یعنی کار من بد بوده؟

 

حرف حساب جواب نداره

راست میگی

ولی دلِ من و قلبِ وامونده ی من حساب کتاب سرش نمیشه

دلم نمیگه تو مال من باش، میگه چرا اینقدر بی مهری می کنی

بهت حق می ده سرگرم بچه و زندگی و اینها هستی

ولی وقتی می فهمه یه روزِ کامل خودت رو درگیرِ مهمون کردی

می شکنه

دله دیگه

راحت می شکنه

 

رفتارت با منطقِ عاقلانه قابل توجیه هست

ولی با منطقِ دلِ من نه

دلِ من نمی فهمه چرا بعدِ دو سال تو یهو با یه پیامک فهمیدی که من هم مثل بقیه تو را برای آرامش خودم می خوام

 

کُفرِ چو منی گزاف و آسان نَبُوَد

محکمتر از ایمانِ من ایمان نَبُوَد

در دهر چو من یکی و ، آن هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نَبُوَد

 

حتی با منطقِ عقلی هم جور در نمیاد

چطور میشه که دو سال من اینقدر عشق به پای تو بریزم و تو با یه پیامک یهو کَشف کنی که من تو رو برای آرامش خودم می خوام

 

البته بقیه ی حرفهات همه شون رو باید با آبِ طلا نوشت

اینکه گفتی شعرهای منو توی هفت تا سوراخ پنهان می کنی

اینکه گفتی تو زنی و محدودی و خدا می دونه چقدر برات سخته که به یه تماس من جواب بدی و چه خطرهایی رو به جون می خری

اینا رو تو هم نمی گفتی من می دونستم و تو رو درک می کنم

باور کن درک می کنم

 

حالا هر چی بود گذشت

هرچند من نمی گذرم

روزی که تو به من شک کردی که من تو رو برای آرامش خودم می خوام

اون روز یه نقطه ی عطف توی زندگیِ منه

زندگیِ من

از امروز دنیا یه رنگ دیگه س

زمین

یه رنگ دیگه س

قلب و دل و زبان و چشم و گوشِ منم یه رنگ دیگه س

سعی می کنم تو رو دیگه واسه ی خودم نخوام

واسه ی آرامش خودم

 

ولی یه چیز

اگر حقیقت داشته باشه که تو منو فقط واسه ی آرامش خودت می خوای

این حقیقت برای من خیلی آرامش بخش و زیباست

چون باورم اینه که برای همین آفریده شدم و بس

 

 

 

خداوند روز اول آفتاب را آفرید؛
روز دوم دریا را؛
روز سوم صدا را؛
روز چهارم رنگها را؛
روز پنجم حیوانات را؛
روز ششم انسان را؛
و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده
پس تو را برای من آفرید.

 

تو را به جای تمام کسانی که نشناخته ام دوست می دارم،

تو را به جای تمام روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم،  

برای خاطر عطر نان گرم

و عطر آویشن

و برای خاطر نخستین گل ها

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطر تمام کسانی که دوست نمی دارم،دوست می دارم

 


شعر از پل الووار ،شاعر فرانسوی ترجمه‌ی احمد شاملو

 


 

میگن خانوما ناز دارند

نازشونَم می خریم

افتخار هم می کنیم به این کارِمون

چه داد و ستدی پر سود تر از خریدن نازِ تو خواهرِ گُلَم

ارزشِ داشتنِ قلبِ تو جونِ منه نه نازخریدنِ من

 

دیروز که کارم غلط بود و یه اتفاق بود و شرمنده ام که نگرانت کردم و جوابت رو ندادم (هرچند دروغِت نگم، یه کم دلم خنک شد که منتظر بودی چون من خیییییییلی وقت ها منتظرتم و تو حتی متوجه نمی شی چون من چیزی نمی گم)

 

ولی امروز راستش من برای اولین و آخرین بار خواستم کمی توقع کنم برات و بگم بهت که چقدر رنج می برم که تو مالِ بقیه ای و هیچیِ تو به من نمی رسه

چقدر حرصم می گیره که حتی یه مهمون هم می تونه منو محدود کنه

خواستم بهت بفهمونم که چقدر دوستت دارم و حواسم بهت هست

خواستم بفهمی که وقتی نیستی و نمیایی تا تو رو حس کنم همه ی احساسم به هم می ریزه

خواستم توجه کنی به اینکه اونی که پشت خطه نه مهمون می فهمه و نه هیچی فقط تو رو می فهمه و بس

خواستم بگم بهت که اگر به جای تو بودم اینقدر نسبت به داداشم بی مهر نبودم

 

ولی به جاش

به جاش دلت رو شکستم و اشکت رو در آوردم

به جاش یه ایده توی ذهن و قلبت کاشتم که: (داداشم منو برای خودش می خواد که به آرامش برسه)

هرچند اون ایده مثل یه ویروس سریع از بین رفت و رشد نکرد ولی مهم اینه که اون ویروس به وجود اومد پس دوباره هم می تونه به وجود بیاد

 

تو گفتی که تو رو درک نمی کنم

گفتی کارت اشتباه نبوده

گفتی شرایطت خیلی سخته

گفتی با  محدویت هات مبارزه می کنی تا سرِ پا بمونی

 

قبول خواهرم

تو رو درک نمی کنم

چون زن نیستم

ولی یه چیر رو توجه کن

تو هم منو درک نمی کنی

و نمی فهمی نبودنت چی بر سر من میاره

من چی ام الان؟

داداشت؟

هه

من هیچیِ تو نیستم

فقط یه صدا هستم

یه هویت مجازی

اینا منو می سوزونه

شک نکن که تو هم منو درک نمی کنی

پس بدون که اونقدر که تو شرایطت سخته منم سخته

بپذیر که بعدِ دوسال دلم بخواد کمی توقع کنم و قهر کنم

و انتظار داشته باشم خواهرم باجم رو خونه ببره

ولی یهو می بینم نه تنها قرار نیست کسی بگه "تو راست میگی"

بلکه حرفای من و کردارِ من میشه بذرِ یه تفکر در باورِ خواهرِ عزیز تر از جانِ من:

(تو منو برای آرامش خودت می خوای

مثل همه، این قانون دنیاست)

یه پُتک روی سرِ من

 

حالا خودمونیم 

دلت اومد؟

دلت؟

اومد؟

بگی من تو رو برای خودم می خوام؟

نمی دونم باید چی بگم

شاید دلت از یکی دیگه پر بود و سرِ من خالی کردی

ای کاش اینجور بود

ای کاش من مثل همیشه سنگ صبورت باشم و بیایی ناراحتی هات رو سر من خالی کنی

ولی خودم باعث ناراحتیت نشم

 

بماند

ولی 

ولی امروز رو همیشه یادمه

درس عبرتی شد برام که بیشتر هواتو داشته باشم

 

یه جمله

یه جمله و تمام؛

 

من

همه ی 

دنیا رو

فقط و فقط

برای تو می خوام و بس

 

 

بزاز یه جمله دیگه هم بگم

دلم نمیاد نگم:

عشقِ به تو منو بیشتر از قبل عاشقِ خدا کرده

خدایی که تو رو به من داد

خدایی که چقدر قشنگ دو تا قلب رو مثل تار و پود به هم می بافه

 

 

توی دنیا فقط یه نفر بود که از من نرنجیده بود

اونم امروز ناخواسته رنجوندمش

و دستم ازش کوتاهه

هر چند اتفاقی که افتاد دیگه افتاده

باور کن امروز خیلی حالم خرابه

 

 

 

 

 

 

 

 


 

شاید نسلهای بعد گونه ی ما رو نبینند

 

توی گونه ی ما مواردِ خاص و کمیابی مشاهده شده

 

مثلا تصور کن وقتی عشقت تب کنه تو بمیری

وقتی پای عشقت در میون باشه.

. دیگه نه کارت مهمه، نه خودت مهمی.

 

تصور کن همه چی شو زیبا ببینی

عشقت

هر چی از عشقت می بینی برات زیبا باشه

هرچی

چیزایی که بقیه به خاطرش عشقت رو سرزنش می کنند

ولی تو به جای سرزنش، سرسلامتی بهش بدی و کمکش کنی تا زیباترش کنه

 

به نظرت گونه ی ما در حال انقراض نیست؟

 

نع

 

در حال انقراض نیست

به جاش یه اتفاقِ بدِ دیگه قراره بیفته

حدس بزن

گونه ی ما یه جور دیگه داره نابود میشه

تصور کن اونی که هستی دیده نشی

حتی خودت

خودت هم ندونی که چی هستی

گونه ی ما داره فراموش میشه

الان دیگه چیزای دیگه ارزش دارن

ارزش هایی که توی گونه ی ما هست 

داره ارزشش رو از دست میده

دیگه خریدار نداره

اگر کسی هم خریدارش باشه می خواد مُفت بخره

مُفت

 

 


 

حالِت

حالِ دلت

حالِ تو با یه نفر خوبه

وقتی با یه مخاطب خاص محشور باشی.

دَمخور باشی

حالت خوب میشه

چون احساس می کنی وقتی اون هست همه چی رو به راهه

چون وقتی او هست می تونی مشکلات و ناهنجاری ها رو مثلِ یه "راحت الحلقوم" قورت بدی

چون او تنها کسیه که برات مشکل تراشی نمی کنه

ینی

یعنی

یعنی هر چه از دوست رَسَد خوش است

اگر برات درد سر هم درست کنه، برات لذت بخشه

چون دوستش داری

چون همه چیزته

 

خوش به حال و احوال اونی که مخاطبِ خاصش غایب نیست

همیشه حاضره

هم جسمش حاضره

هم قلبش

هم همه ی وجودش

 

کیا خوش به حالشونه؟

نمی دونم چرا وقتی چشمات نمی بینن فکر می کنی همه جا شب شده

 

شب زندگی من چه زود فرا رسید

شب به خیر عشقم


 

شهید چمران رحمة الله علیه یه جا میگه:

 

"خدای من، هر وقت که در حدِّ پرستش عاشقِ کسی شده ام، تو ای پروردگارِ من او را از من گرفته ای تا من فقط تو را بپرستم"

 

نقل به همین مضمون

 

حالا شده حکایتِ من

عاشقت شدم

در حدِ پرستش

چون یار داشتی پس خواهرم شدی

دلم 

دلِ وامانده ام سرکشی می کند و امانم را بریده

افسارش، گاه از دستم خارج می شود

 

و خدا

خدایی که در این نزدیکیست

این را فهمیده و

و قرار است من را به دردی مبتلا کند که چمرانِ عزیز آن را تجربه کرده و از آن سخن رانده است

 

من که تو را نداشتم

هیچ وقت

ولی همین دلخوشی (که صدایت را بشنوم و کلماتت را بخوانم) انگار قرار است از من گرفته شود

تو هم که اصلا و ابدا از حال نزار من خبر نداری

و جز زخم، بر جگرم نمی زنی

بهت گفتم یه عکس از خودت بگیر و برای من بفرست

عکسی که برای من و به خاطر من گرفته باشی

این عکس می توانست تهفه ای باشد از طرف تو که گاه و بی گاه التیام زخم کهنه ام باشد

ولی تو، نه که فراموش کرده باشی

نه

مثل داستان جوراب، حتی تصویرِ چهره ات را هم از من دریغ کردی

فکر نکن نمی فهمم

می دانم که مرا تحریم کردی

حتی نمی پرسی داستان آن سه میلیارد چه بود

خیلی ازت دلگیرم

کادوی روز مرد برای من شد یه بیت شعر در مورد علی و کعبه که صد البته باارزش هست ولی تو می دانستی چه چیزی برادرت را خوشحال می کند، می دانستی و ازش دریغ کردی

شاید ترسیدی به گناه بیفتد اگر چشمانش و همه ی وجودش پُر بشود از لحضه ای که تو در عکس از خودت ثبت کرده ای

 

امروز هم مدام آنلاین شدی

هزار بار روی خطِ ارتباطِ اینترنت دیدمت

حتی پیام دادم

ولی دریغ از یک جواب

 

نمی دانی چقدر حالم نزار است

نمی فهمی الان چه روح و دلِ پریشی دارم

از خدا که پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد؛ امروز فهمیدم که شاید تا آخر تعطیلی ها تحریمِ کامل باشم

 

آخرین باری که برایت شعر گفتم چقدر سرد برخورد کردی

انگار حتی شعرهایم هم برایت تکراری شده اند

یاد روزهایی که شعرهایم توی دلت شورِ شادی برپا می کرد و لبخند بر لبت می کاشت به خیر

 

حتی می ترسم گلایه کنم

می ترسم گلایه شکایتی بکنم

آن وقت محکوم شوم به اینکه خودخواهم و تو را برای خودم می خواهم

غُربتِ من را ببین، شِکوَه می کنم تا تو بفهمی چقدر دوری ات برایم سخت است

ولی افسوس که گلایه ی من در نگاه تو رنگِ خودخواهی دارد

 

یادِ روزهایی که همه ی دنیایت من بودم

روزهایی که قلبِ نازنینت پُر بود از من

به خیر

 

می دانم اگر این سطور را بخوانی و به اینجایش برسی پیش خودت می گویی:

الان هم همه ی دنیای منی

الان هم قلب من پُره از تو

می دانی خواهرم

گفتن یک حرف هزینه ای ندارد

انجام و عمل کردن به آن امّا شاید سخت پر هزینه باشد و هرکسی از پسِ آن برنیاید

 


 

ttrr

 

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟
آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.
نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد
آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند.

این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.

طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی
ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.
صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.
زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله
عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز!

 

راهب به آن زن گفت؛

با آن ببر چه کردی که توانستی سبیل این حیوان خشن را بِکَنی؟؟!!!!

خُب برو با مَردَت هم همین کُن

و بعد هرچه خواستی سبیلش را بکن و مویش را بکن و پوستش را بکن

هر کار خواستی سرش بیاور، کاری که به کارَت ندارد هیچ، عاشقت هم می شود

 

 

 

یه شب به همسرم همین را گفتم

گفتم؛ عشق که هیچ

عشق را وقتی تقسیم می کردند؛ نصیب خیلی ها نشد

عشق (به این معنی که همه جوره  و  بدون چشمداشت  و  بی وقفه  خودت را برای معشوقت هزینه کنی) را بیخیال شو

همین داستان را نگاه کن

داستان، داستانِ عشق نیست

داستانِ رام کردن است

قصه ی این است که یک مرد را می توان رام کرد

با همه ی زُمختی و با همه ی مرد بودنش 

یه زن می تونه یه مرد رو آنچنان رامِ خودش کنه، طوری که اون مرد یه جوری غلامِ حلقه به گوشِ اون زن بشه که نه تنها هیچ زنی به چشمش نیاد، بلکه زنِ خودش رو تافته ی جدابافته بدونه

زن، به حکمِ زن بودنش باید بتونه یه مرد رو شیفته ی خودش بکنه؛ که اگر موفق به این کار نشد باید به زن بودنش شک کرد

این عشق نیست

این زندگی است

عشق فراتر از زندگی است

عشق یعنی درد، یعنی روزی هزار بار مردن و زنده شدن

عشق یعنی فنا شدن

علامه دهخدا عشق را به بیماری روانی تعبیر می کند

درستش هم همینه

کسی که عاشق خاک وطن یا عاشق خدا میشه و میره روی میدان مین و تیکه تیکه می شه این یه دیوانه ی روانی بیش نیست، این آدم زندگی را انتخاب نکرده، 

عاشق، جاوید شدن را به زندگی کردن ترجیح می دهد

 

 

مثل من که توی قلب تو "جاویدان" شدم ولی به زندگی با تو نرسیدم

 

 


 

سلام

عیدِ نوروزت مبارک

جشنِ باستانیِ بهار بر تو میمون و خجسته باد

چطوری گلِ همیشه بهار

باری اگر از احوالِ ما بپرسی حالمان خوب است جز دوری تو

دیروز مطلبی برایت نوشتم و عید را شادباش گفتم، ولی نفرستادم

بهتر که نفرستادم

کلماتم گویای حالِ خرابم بودند و خواندنش مُصَفّای جانِ نازنینت نبود

بهتر که نفرستادم

حال، بعد از طلوع و غروب خورشید در سال جدید تبریک مرا پذیرا باش


 

عشق

اکسیرِ عشق

یه جورایی عشق شبیه آچارفرانسه هست

جای همه چیز رو برات میگیره

وقتی عاشقِ یکی می شی، همه چیِ تو می شه اون آدم

 

دنبالِ خوشی نیستی 

چون خوشیِ تو داشتنِ اون آدمه

و تو اون آدم رو داری

 

دنبالِ لذت نیستی

چون لذتِ تو داشتنِ اون آدمه

و تو اون آدم رو داری

 

دنبال تنوع نیستی

چون هرچه تنوع بخوای توی اون آدم می تونی پیدا کنی

 

دنبال چیزای قشنگ و جذاب و سرگرمی نیستی

چون قشنگی و جذابیت برای تو یعنی اون آدم

فقط دوست داری با او سرگرم باشی و بس

 

دنبال هیجان نیستی

چون فقط اونه که تو رو به وجد میاره

هیجان یعنی داشتنِ اون آدم

و تو اون آدم رو داری

 

عشق زیباست

یادش به خیر 

اون چار صباحی که تجربه ش کردم

واقعاً اونایی که گفتم رو تجربه کردم

وقتی عاشقی دیگه هیچی نمی خوای

 

ولی وقتی فارغ از عشق می شی

یا شکست عشقی می خوری

یا عشقت رو از دست می دی

یا درد فراق رهات نمی کنه

اون وقته که بلند می شی و می ری دنبال زندگیت

دلمشغولی هات

دلخواسته هات

سرگرمی هات

خوش گذرونی

دوست هات

شب نشینی

کار و اعتبار شغلی

زندگی رو درک می کنی

 

ولی وقتی عاشق بودی مدام مواظب بودی زندگیِ اونو درک کنی؛

دلمشغولی هاش

دلخواسته هاش

سرگرمی هاش

خوش گذرونی هاش

دوست هاش

شبها و روزهاش

کار و اعتبار شغلیش

 

 


 

این که یه مَرد، دستش آلوده بشه به زدنِ همسرش

توی مدلِ زنونه به چی تبدیل میشه؟؟!!

منظورم اینه که؛     

مؤنثِ مردی که دستش آهنگِ نواختن داره، چجوری می تونه باشه؟؟!!

مممممممممممممم

فکر کنمممممممممم

فکر کنم

اون زن می تونه زبونش آهنگِ نواختن داشته باشه

با زبونش اون کاری رو بکنه که یه مرد با دستهاش می کنه

بنوازه

نوازش کنه

 

 

هه

 

 


 

گندم از گندم بروید، جو ز جو

کسی به ما همسری کردن یاد نداد

کسی جلوی رویمان همسری نکرد که ما ببینیم و یاد بگیریم

یک مشت بیسواد و بی فرهنگ دورمان را احاطه کردند تا بزرگ شدیم

از گونه ی نگون بختِ ما آنهایی که فرار کردند و در غُربت، زندگیِ جدیدی برگزیدند، توانستند بر این برهوتِ بی فرهنگی سامان ببخشند

و آنهایی که در دامانِ خانواده شان نُضج گرفتند فقط توانستند ادامه دهنده ی این زنجیره ی نامبارک باشند

 

تو اما اگر خواهرِ نازنینم توانستی طرحی نو دربیندازی

دلیلش را در خانواده ات جستجو کن

در پدر و مادرت

آنها که جلوی رویت عاشقی کردند، همسری کردند، زندگی کردند، .

و تو دیدی 

و یاد گرفتی

که چگونه زندگی کنی، چگونه همسری کنی، چگونه عاشقی کنی، .

 

 

 

می گفت

پدرمادرم دورانی که به سن ازدواج رسیدم وضع مناسبی نداشتند و نتوانستند برای من جهازِ مناسبی تهیه کنند و من در خانواده ی شوهرم سرافراز نشدم

این برای من یک دلشکستگی به بار آورد

دلشکستگی از خانواده ام

ولی پدرمادرم (با همه ی غرورِ مادرزادی که داشتند) مدام پیش من اعتراف می کردند که 

"ما برای تو کم گذاشتیم، نتوانستیم خوشحالت کنیم"

می گفت

همین اعترافشان برایم آرامش بخش بود و باعث می شد در دلم اندوهی نباشد و شرایط را می پذیرفتم و اعتراضی نداشتم و خوشحال بودم

 

ای کاش اگر من

یا تو

یا او

پاشنه ی آشیلی داشته باشیم

که نتوانیم آن را درمان کنیم

(بیشتر منظورم مشکلات اخلاقی است)

به آن اعتراف کنیم و بپذیریم و شرمنده باشیم

تا طرفِ مقابلمان به آرامش برسد

و بداند که ما خودمان هم از موضوع ناراحت و شرمنده ایم

شاید همسرِ بینوایمان بتواند راحت تر مشکلات و نواقصِ ما را بپذیرد

 

کسی که عیبی یا مشکلی دارد یا دردش را درمان می کند

یا باید مدام معترف و شرمنده باشد از آزاری که به اطرافیانش رسانده است

 

 

ای کاش لااقل این ویژگی را از اسلاف خود به ارث برده بود


 

شریک زندگی

همسر

عشق

.

نمی دونم چه اسمی براش انتخاب کردی

هر اسمی که براش دست و پا کنی باید یه ویژگیِ خیلی مهم هم داشته باشه؛

 

منظورم مخاطبِ خاصِ شماست

حتماً باید یه ویژگیِ مهم رو داشته باشه

 

اونم اینه که یه چیزی توی وجوش داشته باشه که تو رو به وجد بیاره

یه جورایی تو دیونه ی اون ویژگی ش باشی

اون ویژگی حالت رو خوب کنه، آرومت کنه

 

یه چیزی توی وجودش باشه که تو رو دیونه کنه

 

یه شب همین طور اتفاقی ازش پرسیدم؛

ا. جون چی توی منه که برات دوونه کننده س

که تو رو به وجد میاره، حالت رو حوب می کنه

 

سریع جواب داد

گفت

مَرامِت

برام جالب بود

 

شاخ درآوردم

مَرامِ من؟

خخخخخخخ

پرسیدم چرا؟

گفت 

خیلی مردی، همیشه هوای منو داری، همیشه

هوای منو داری و این کارت به رفتارِ من بستگی نداره

چه بچرزونمت

چه اذیتت کنم

چه نکنم

تو کارِ خودت رو می کنی

ذاتت خوبه، خیر می رسونی بی چشمداشت

 

برام جالب بود، خیلی

شوکه شدم راستش

به خودم گفتم الان همین سوال رو از خودم می پرسه

منتنظر بودم که بپرسه و من طفره برم

ولی نپرسید

 

یه زمانی جواب این سوال رو می تونستم آنی بدهم

ولی الان باید فکرش کنم

هه

باید فکرش کنم

یعنی چی آخه؟؟؟؟

چیزی که تو رو به وجد میاره رو باید سریع بگی

بیخیال

ولی ذات من خوبه دقت نکرده بودم، مرامِ من اونو به وجد میاره دیوونه ش می کنه

چه خوب

 

تو چی مریم جون

چی توی من تو رو به وجد میاره؟؟

چی توی اون تو رو به وجد میاره؟؟

 

می دونم که اهمیت نمی دی و جوابش رو بهم نمیگی

حتی شاید اینقدر سرسری بخونی که متوجهِ سوال من نشی

 

ولی

یه چیز توی توئه که منو دیوونه می کنه

بگو چیه

حدس بزن

نگاهت

نگاهت منو جادو می کنه

نمی دونم چی توی چشمای قشنگت پنهان شده

برای کسی که هر روز و هر شب خونه نشین چشمای قشنگِته خوشحالم

خوش به سعادتش و خوش به حالش و خوش به زندگی و احوالش

 

 


 

عادت

 

قصه ی "عادت" همون داستانِ دلبستگی و وابستگی و دلدادگیه

 

عشق امّا فرا تر از این حرف هاست، عشق یعنی افسانه ی بی پایانِ فنا شدن

فدا شدن در راه دوست، همه جوره، بی وقفه و بی چشمداشت

 

نه، اشتباه نکن خواهرِ کوچولوی نازدانه ام

بوده اند کسانی از بنی نوعِ انسان که عشق را در باره ی هم نوعِ خود به درستی تجربه کرده اند

یک نمونه ی واضحِ آن عشقِ یعقوب به یوسفش

و یک نمونه ی دیگرش (اگر خدا بخواهد) عشق من به تو

 

از یه نظر عشق خیلی خیلی متعالی تر از عادته

ولی

از یه منظر هم "عادت" مهم تر از "عشق" به نظر میاد

از نظر توجهِ ما آدم ها به اصلِ داستان

 

اگر یکی عاشقت شد، می تونی نسبت بهش بی تفاوت باشی

منظورم عشقه ها؛

عشقِ واقعی

اگر یکی واقعاً عاشقت شد، خُب چشمش کور می خواست عاشقت نشه

تو که مسئولِ قلبِ او نیستی که

تو مسئولیتی در قبالش نداری

 

آمّا

(همون اَمّای خودمون)

اگر کسی بهت عادت کنه

یعنی تو اجازه دادی که بهت عادت کنه

دیگه حق نداری نسبت بهش بی تفاوت باشی

 

عاشق بی نیازه، ولی اونی که بهت عادت کرده شدیداً بهت وابسته شده

دور از انسانیته، به کسی که بهت نیاز داره بی تفاوت باشی

تصور کن یه گربه بهت عادت کرده باشه

یه حیوون بهت عادت کرده باشه

و تو یه روز بهش آب و غذا ندی

.

ای داد بیداد

برای همینه که میگه هرگز کسی که بهت عادت کرده رو رها نکن

حالا این عادت چقدر می تونه عمیق باشه؟

 

مثل من که عادت کرده بودم (یه روز در میون) م حدیثِ دل  بگویم

یه روز نه یه روز (همون یه روز در میون) سفره ی دلم رو براش وا کنم و او خواهرانه گوش کنه

(خواهرانه یا جورِ دیگه ش رو مطمئن نیستم البته، خودت بهتر می دونی چه جوری گوش می دادی به حرفام، از روی اجبار و رودربایستی بود شاید، شایدم خواهرانه، شایدم.)

 

و یهو بیست و چند روزه که اثری از این خواهر نیست

 

"عادت"

 

چیزِ بدیه

 

دلدادگی، دلبستگی، وابستگی

اینا اسارت میاره

اسارتِ نفس

اسارتِ عقل

اسارتِ دل

 

کُشتمشون

 

نابودشون کردم

 

حالا که یه جورابِ . سهم ما نمیشه

حالا که یه عکس

یه تصویر

حالا که یه سایه سهم ما نیست

می خوام اصلا هیچی به هیچ جا نباشه

 

اون روزی که خواهرم به روی من آورد که چقدر به خاطر من داره اذیت میشه

و چقدر سخته براش شعر های منو توی هفت تا سوراخ پنهان کنه

اون روز خیلی چیزا عوض شد

 

خیالت راحت

دیگه نگران نباش

دیگه مزاحم نداری خواهرکوچیکه

 

درکِ عشق بدونِ عادت هم تجربه ی خوبی می تونه باشه برای من

عشق، بدونِ عادت

عادت، بدونِ عشق

این آخری فکر نکنم چیزِ خوبی باشه

 

ععع

 

ع

 

این کلمات را برای آرامش دلم پشتِ سرِ هم چیدم

نه به خاطرِ اینکه تو روزی بیایی و با عجله بخوانی و بروی

و یادت نماند که چه کسی نوشت آنچه را که تو خواندی

و برای چه نوشت.

نیامدی هم نیامدی


 

سلام و شب به خیر

خواهرِ عزیز تر از جانم

گوهرِ نایابم

آبجیِ خَمّارم

مریمِ دلدارم

 

 

بالاخره موفق شدیم همگی با هم غرور و تعصب رو ببینیم

یه فیلم سینمایی مال 2005 هست که از روی رمانی به همین نام  ساخته شده

غرور و تعصب

البته غرورش، غروره

ولی تعصبش نه

از اونجایی که بعضی واژه ها مثل تعصب، حیا، غیرت، عشق و . در فرهنگ و ادبیاتِ غربی معادلِ دقیقی نداره، واژه ی "prejudice" رو "تعصب" معنی کردند

معنیِ درستش اینه:

پیش داوری

 

جین

 

اگر فیلم رو ببینی

(که نمی بینی چون زیرنویسه و تو حوصله شو نداری ولی قطعاً ضرر می کنی نمی بینیش)

داشتم می گفتم

اگر فیلم رو ببینی متوجه می شی که داستان بر سر تعصب نیست

قصه ی پیش داوری و قضاوتِ بیجاست

 

حالا واقعاً خانمِ آستین توی 21 سالگی که این رمانِ بی نظیر رو نوشته چی می خواسته بگه؟

 

همین رو می خوام بگم:

ارتباطِ عاشقانه

ازدواج نه ها

نه

قاطی نکن

نه منظورم ازدواجه

نه دوستی

نه ارتباط انسانها

نه تشکیل زندگی

نه زوجیّت

نه پیوند دو نفر

نه هیچ چیز از این قبیل

نه

عشق

منظورم عشقه

این:

((( پیوندِ عاشقانه )))

دقیقاً همین

خُب حالا چی؟؟؟؟؟!!!!

گوش کن:

 آستین توی رمانش می خواد بگه؛

پیوندِ عاشقانه ی دونفر

نه به خون و هم خون بودنه

نه به هم کلاس و هم سطح بودنه

نه به هم رشته بودنه

نه ربطی به اختلاف طبقاتی داره

نه به اختلاف سطح فرهنگی کار داره

نه به اشتراکات دینی و مذهبی و فکری کار داره

نه به ثروته

نه به فقره

چه بسا دختر و پسر

یکی فقیر یکی غنی

یکی با فرهنگ یکی بی فرهنگ

یکی باسواد یکی بی سواد

یکی شهری یکی دهاتی

یکی با کلاس یکی بی کلاس

یکی مال مشرق یکی مال مغرب

یکی دین مدار یکی دین گریز

ولی نیمه ی گمشده ی هم باشند

 

اگر عشق بیاد اونایی که گفتم نه تنها فاصله ایجاد نمیکنه

بلکه باعث نزدیکی و تقویتِ رابطه ی عاشقانه هم می شه

بیسواده با سواد میشه

شهری از هوای روستا فیض می بره

روستایی از امکانات شهر بهره مند میشه

بی فرهنگه با فرهنگ میشه

شرقیه غرب رو می بینه

غربیه شرق رو می بینه

اوووووه

باور کن

 

ولی یه چیز باید جور در بیاد؛

چیه؟

دو طرف نیمه ی گمشده ی هم باشند

یعنی چی آخه؟؟؟؟؟؟؟

 

مثلِ جِین و بِنگلی

مثل الیزابت و دارسی

لنگه ی هم باشند

همو بفهمند

روی اعصاب هم نباشند

دیوونه ی شخصیتِ هم باشند (فارغ از درست یا غلط بودنِ اون شخصیت)

ممکنه یه چیزی توی اخلاق و مرامِ جِین باشه که روی اعصاب بقیه باشه ولی بِنگلی عاشقِ اون چیزه

این میشه عشق و ارتباطِ عاشقانه

اون وقت عشق معجزه می کنه

اون وقت معجزه ی عشق رخ می ده

 

 

درسته

می دونم الان چه حسی داری

ولی اینا رو گفتم تا یاد بگیریم برای بچه هامون

 

تو که فیلم رو ندیدی

ولی جالبه ؛

آقای بِنگلی نیمه ی گمشده شو پیدا می کنه

همون زنی که شخصیت و مرامش عینِ اونه

همونی که نسخه ی مونثِ آقای بنگلی هست

همون زنی که میشه بهش گفت: خانمِ بِنگلی

ولی جالبه که خودش هم نمی فهمه که گمشده شو پیدا کرده

و می ره و تا یه سال باز هم به دنبال گمشده ش می گرده

و بعدِ یک سال خیلی اتفاقی می فهمه که او با همونی کامل میشه که یکسال پیش دیده بود

 

جینن

 

 


 

همون عشق و عادت

یادته که؛

قبلاً توی همین وبلاگ در موردش برات حرف زدم

راستی سلام، آبجی مریمِ بی معرفت

توی بی معرفت چند شب پیش یهو وسط حرفای من خداحافظی کردی و رفتی و الان چند شب و چند روزه که عینِ خیالت هم نیست

کشکِ من به چند، تو بگو

اصلاً برات مهمه که من چی رو گفتم و چی موند که نگفتم؟
بگو "نمی دونم از چی حرف می زنی"

بگو

دوست ندارم حرف تلخ و سرد و ناامید کننده بزنم ولی کارای تو آدم رو نامید می کنه

بیخیال

اتفاقاً حرفایی که الان می خوام بزنم بازخوردِ همین چیزاست؛؛

 

 

 

داشتم می گفتم

عشق و دلبستگی

عشق و عادت

چه بسا از روی عشق عادت می کنی و دلبسته می شی

چه بسا از روی عادت (و در نتیجه وابسته شدن) عشق می ورزی

 

و چه بسا عاشقی که از روی دلشکستگی، دلبستگی هاشو (عادت هاشو) خاک می کنه

 

آره 

میشه از روی عادت عشق ورزید

میشه به خاطر عشق عادت کرد و دلبسته شد

و شاید هم عاشقی همه ی دلبستگی هاش رو دفن کنه و یه عمر خاموشی رو به جای شاعری انتخاب کنه

 

خدا که مظهر عشق و رحمت و دوست داشتنه با دلبستگی و دلدادگی میونه ای نداره

خدا عاشق بنده هاشه ولی هیچ دلبستگی ای به اونا نداره

شاید "راه" همین باشه

شاید عشق و دلبستگی میونه ای باهم ندارند و ما عمریه داریم آب توی هاون می کوبیم و خبر نداریم

 

من که سعی کردم هرچی وابستگی بهت دارم رو سرکوب کنم

اینجور کمتر آسیب می بینم

قصد آزارت رو ندارم هرچند کم آزارم ندادی

 

عشق و عادت

عشق و وابستگی

دلبستگی رو دفن کردم، شاید حالِ دلم بهتر بشه

 

می دونم حرفامو جدی نمی گیری مریم

ولی یه روز شاید این روزای منو بفهمی

 


 

الان یک ماه و نیمه تعطیلم

اگر خودم بخوام این یک ماه و نیم رو توی یه جمله بگم، اینه:

"دور و بَرِ خانواده گشتن"

تو منو می شناسی

 

یادم نمیره چیزی که دیده بودی و من ندیده بودم و از تو شنیدم:
- داداش یادته ما رفتیم بیرون و اکبر توی خونه موند که ناهار بزاره وقتی اومدیم دست و پاشو گم کرده بود و تو به دادش رسیدی

 

دلم خوشه تو منو می شناسی و می دونی برسم خونه و ببینم یه گوشه ی کار رو می شه گرفت مضایقه نمی کنم

دیدی منو

می شناسیم

وقتی توی خونه می خوان شیرینی درست کنن کوفت درست کنن بچه بشورن تمییز کاری کنن کسی مریضه کسی بی حوصله هست و کارهاش مونده چه می دونم هرچی

من داوطلب اولِ کمک کردنم

 

حالا دو ماهه من بیکارم

و مدام توی خونه بودم و دورِ زن و بچه م گشتم

امروز برگشتن به من میگن:

"تو که کارهات رو نمی کنی نه درس خودت نه درس بچه هات پایین هم می ری مدام داری فیلم دانلود می کنی و به دلمشغولی هات رسیدی اینجا توی خونه هم کاری برای من نکردی یه ظرف برای من شستی و روزی سه بار هم غذا می دی بچه هات کاری دیگه نکردی لااقل تو و اون بت بزرگت کمک کنید من به کارهام برسم"

 

منو بگو

مونده بودم 

این حرفا رو از کجاش درآورد

بدون اینکه جواب بدم جا گذاشتم رفتم

شب که برگشتم، کوه آتش بود و معترض که چرا کم محلی کردم و بدون جواب رفتم

خلاصه شروع کرد به ساز مخالف

حالا بزن کی نزن

منم سکوت

ینی یه بار خواستم بگم که من  و تو منطقمون فرق داره و حرف همو نمی فهمیم و خواستم حرف بزنم ولی پرید وسط حرفم و منم ادامه ندادم

من سکوت و او نوازشِ سازِ مخالف

تا اینکه رسید به اینجا که:

"چهار ساله داری درس می خونی قبل از عید گفتی تابستون دفاع می کنی حالا می گی به ترم بعد می رسه، من با بچه و مریضی و تنهایی و غربت دوساله تموم کردم، کجا بودی تو؟ هفته ای چهارشبش نبودی من بودم و بچه و شیر و درس و تنهایی و غربتی که فقط خدا می دونه و بس ."

راست میگفت، پدر مادرم اون روزا (بنا به دلایلی) خیلی در حق من و خانواده م بی معرفت شده بودند و برای همیشه از قلب و روح و دل من بیرون رفتند

". کی به من کمک کرد؟."

دو تا کار رو داشت با هم می کرد؛

از یه طرف منو متهم می کرد به تن پروری و تنبلی و کسالت و ولنگاری، که نه درس خودمو می خونم و نه کمک بچه هام می کنم

و از طرف دیگه دقیقاً داشت ادعا می کرد که من هیچ تاثیری توی زندگیِ درسی و کاری و شخصی ش نداشتم

یادش رفته توی ادامه تحصیلش از پیامک دادن به استادش و گدایی نمره و فرصت دوباره برای امتحان گرفتن، و پشتیبانیِ محض و تمام عیار برای تکمیل و پیگیری پایان نامه تا حمایت های مادی و معنوی تا اونجا که چند بار می خواست انصراف بده و من نگذاشتم

اون وقت یکی مثل تو موقعیتش برای ادامه تحصیل و کار فراهمه

حالا حوزه یا آونگان یا ماشین سازی یا مهد کودک، هرچی

مَررررررررردهای دِلگُنده لابی می کنند و

بماند

 

 

هیچی

آتش گرفتم

برگشتم گفتم "همه چیو نگو، کمی سکوت کن و یه سری رو توی دلت بگو"

ادامه داد

گفتم "اولاً من چهار سال نیست که دارم درس می خونم، ثانیا اگر گفتم تابستون دفاع می کنم هنور کرونا نیومده بود"

ادامه داد

منم زدم توی صورتم

نه یه بار

نه دو بار

اون قدر که هنوز استخون های فک و صورتم درد می کنه

گفتم 

"اگر تو تونستی راحت درس بخونی، چون منو داشتی ولی من خودمو نداشتم"

دوباره بی حیایی

بی مرامی

چرا نداشتی؟؟

نمی دانست که هنوز هم ندارم

دوباره سیلی

البته به صورت خودم

تاوان اشتباهاتی که مرتکب شدم

ولی دیگه نباید تکرارش کنم

باید زندگی کنم 

مثل همه ی مردهای دیگه

از زندگی و سلامتیِ نیم بندی که چار صباحی برام مونده استفاده ببرم

و خودم رو برای

خودم

و دنیای شغلی و کاری ام

و اطرافیانم

ثابت کنم

 

 

حالا که نتوانستم خودم را برای کسی که روزی همه چیزم بود ثابت کنم

 

 

 

 


 

واژگانی از جنسِ شور و مهر و شیدایی

 

از اونجا که ظاهراً عاقِّ خواهر شدم

و دیگه توفیقِ ارتباط و پیوند و تماس با او رو ندارم 

همینجا باهاش می حرفم؛

 

خواهرِ نازدانه ام

خیلی اندیشناکِتَم

(یعنی تو فکر تو ام)

الهی داداشت برات بمیره که توی خونه اسیر شدی

برای تو که عادت نداری، خیلی سخته می دونم

اونم توی غربت و تنهایی

خیلی دوست داشتم الان که شرایط سخت شده نزدیکت بودم و برات باعث خیر و برکت و شادی می شدم

یه روز آرزوم با حقیقت پیوند می خوره، مطمئنم

خواهرِ عزیزم؛

اگر هر چه سختی ها آوار بشن روی سرت

ولی تو از پسِ همه شون بر میایی

سعه ی صدر و متانت و آرامشی که ازت سراغ دارم می تونه همه ی سختی ها رو شکست بده

خواهرِ گُلَم، نگذار زندگی تو رو توی خودش حل کنه

مطمئنم، توی زندگی و دشواری هاش غرق نمی شی

ناسلامتی تو خودت غریق نجات بقیه هستی 

آفرین به خواهر قوی و مهربون و آروم و دوست داشتنیِ خودم

 


 

سلام

خواهرِ من یه جوری با من رفتار می کنه که من احساس می کنم نزدیک ترین کس و کارش توی دنیا منم

درسته مریم خانوم؟

اون قدر که با من راحتی با هیچ کس راحت نیسیتی، درسته؟

 

 

شاید توقع بیجایی باشه ولی

تو قبل از عید بیمار میشی

مامانت روغن ضماد می زاره برات

خان داداشت رگ گیری می کنه

اون یکی دلسوزی می کنه

.

اون وقت من که باورم شده نزدیک ترین کَسِ تو ام حتی خبر دار نمی شم

می تونستم دعا کنم برات

می تونستم کلّی برات آرزوی خوب بکنم که زود تر بهبود پیدا کنی

ولی هیچی

باید از یکی دیگه بشنوم که تو ناخوش بودی

 

 

چند روز پیش ازت پرسیدم که

"خودم رو توی عشق ورزیدن و دوست داشتنِ تو محدود کنم؟"

و تو مثل قدیما جواب دادی "نه"

و من ذوق کردم که "چه خوب عوض نشدی"

و تو گفتی "درسته، عوض نشدم"

 

راست میگی که عوض نشدی

ولی رفتارت با من خیلی عوض شده

یه راهِ یکطرفه ی ارتباطی هست که هر وقت اراده کردی می تونی به من اطلاع رسانی کنی

این راه خیلی ایزوله و امنه و من همه ی جوانب رو براش در نظر می گیرم

با این امکاناتی که داری به هیچ وجه نمی تونی کارهات رو توجیه کنی

نمی تونی توضیح بدی که چرا من از تو بی خبرم

فقط توضیحش یه چیزه و بس:

رفتارت با من عوض شده

 


 

سلام

قسمتی از مکالمه ی ارباب اسکای واکر و رِی در جنگ ستارگان 2019:

 

she saw your spirit; your heart

somethings are stronger than blood

confronting fear is the destiny of jedi

 

او روحِ تو  رو دیده بود؛ قلبت رو

چیزایی هستند که از خون و اصالت خانوادگی قوی تراند

مقابله و روبرو شدن با ترس، سرنوشتِ یه جِدای هست

 

 

 

چقدر زیباست

قلب و روحِ یه انسان می تونه قوی تر از اصالت و نسل و نژادش باشه

و اگر قلب و روحِ قوی داشته باشی می تونی با هر ترسی روبرو بشی و شکست نخوری

 

فیلمای علمی تخیلی رو باید اینجور دید

البته جوانها (به غیر از جوانی که من دارم تربیت می کنم و امثال اون) به هیچ وجه وارد این داستان ها نمی شن و فقط اکشن بودن و هیجان داشتن فیلم براشون مهمه

 

این فراز از فیلم از اونجا برام مهم شد که استاد اسکای واکر میگه :

"چیزی مهم تر از خون وجود داره":

من و تو 

ارتباط من و تو، خونی و نژادی نیست

غریبه ایم یه جورایی

غریبه ای که انگار ذاتاً غریبه هست و در ادبیاتِ ما ایرونیا واقعاً بهش میگن غریبه

اجنبی

ولی یه چیزی بین من و تو هست که وقتی بهش توجه می کنی فوران می کنه

اون، همونیه که استاد میگه

میگه از خون هم قوی تره

استاد اسمش رو می زاره روح؛ قلب

همونی که تو ادعا کردی همه شو به من دادی

توی سالگرد تولدم

امیدوارو یادت نره هیچ وقت

 

پاینده باشی خواهرم

 


 

سلام

دوشنبه بیست و پنجم اومدی و از شرایط گله کردی، یادته؟

گفتی چند وقته مثل یه کاگر افغانی شدی

جالبش اینجاست که من بیست و دوم پُستِ 

"واپسین تپش های عاشقانه ی قلبم"

رو گذاشتم توی وبلاگ

نمی دونم چی می فهمی از این و برداشتت چیه

خیلی چیزا می شه فهمید

و میشه سرسری از کنارش گذشت

مریم؛

نگذار بعضی چیزا تموم بشه

نه که بگم حیفه تموم بشه

نه

تموم شدن بعضی چیزا تموم شدن زندگیه

الان دو ساله تو خواهر منی

توی این دوسال خیلی چیزا شروع شد و تو تمومش کردی

و ظاهراً آب از آب ت نخورد

دقیقا پارسال همین روزا بود که من یه شعری گفتم برات و توی اون شعر گلایه کردم که چرا پیمان نامه و مراقبه و هم اندیشی و اینا تموم شدند

گفتم برات که شاید یه روزی منم برات تموم بشم

تو خندیدی به حرفم

دقیقا توی سالگرد همون اتفاق دوباره یه اتفاق بدتر افتاد؛

 

 

 

من همیشه دوست داشتم باهات زندگی کنم

نه در دنیای جسم

در دنیای ذهن، باهات زندگی کنم

به همین خاطرم بود که اون کانالها و گروه ها رو تاسیس کردم

مراقبه، پیمان نامه، هم اندیشی، زنگ تفریح، سلاله النبیین، کاوشنامه

ساعت ها وقت گذاشتم

باورم این بود که یه عمری قراره توی اون کانال ها دانش و معرفت یادِ هم بدیم

خیلی راحت زدی همه چی رو نابود کردی و الان حتی یادت هم نیست چی به چی بود

حتی برات مهم هم نیست

چون اونا دلمشغولی های من بود نه تو

دانش، معرفت، یاد گرفتن،.

البته تو روش خودت رو داری

به روش خودت دانش و معرفتی که می خوای به دست میاری و کاری به کار من نداری

خلاصه همه چی رو کات کردی و داغش رو گذاشتی روی دلم

چقدر من وقتم رو صرف کردم برای ساختن اون گروه ها

فکر نمی کردم اون گروه ها خارِ چشم بعضی ها باشه و لازم بشه که برای آرامش روحِ شون دست به پاکسازی اون بزنی

ولی خُب پذیرفتم و کنار اومدم

گفتم اشکال نداره،

یه بار دیگه شانسم رو امتحان کردم و خواستم باهات زندگی کنم

به خودم گفتم دوتایی به مراقبه بپردازیم

"مراقبه"

مراقبِ نمازهامون باشیم

اول وقت باشه، الکی قضا نکنیم

هر روز مداومت به زیارت عاشوا داشته باشیم

مراقبِ وزنمون باشیم

مراقبه کنیم

مراقبه شرایط داره

یه روز هم نباید ولش می کردیم

باید مدام مراقب باشی و تذکر بدی به خودت تا اون چیز برات ملکه بشه و دیگه نیاز به مراقبه نداشته باشه

خُب، چی شد؟

هیچی

تو دوباره کات کردی و الان یه ماهه که اصلا یادت هم نیست چه قرارهایی باهم گذاشتیم

 

دقیقاً یک سال بعد از تعطیل کردنِ کانالهایی که برات ساخته بودم، با فراموش کردن و کنار گذاشتن برنامه های مراقبتی دوباره منو نقره داغ کردی

 

آخرین باری که برات شعر گفتم یادته؟

آخرین (اولین و آخرین) باری که گلایه کردم که چرا یه مهمونی دادن باعث میشه من و رای دادن رو بگذاری کنار (اون گلایه از روی عشقم بود ولی به خودخواهی تعبیر شد)

آخرین (اولین و آخرین) باری که ازت خواستم کادویِ انتخابیِ خودم رو بهم بدی یادته؟ یه عکس،

"می تونست یه عکسِ دست جمعی باشه "

آخرین باری که گفتم دوستت دارم یادته؟ من یادمه، واکنشِ تو رو هم یادمه

آخرین باری که وقتی اومدی گفتم چقدر وقته ساعت به ساعت منتظرِ اومدنتم

یادته؟
نگذار بعضی چیزا تموم بشه

چیزایی هستند که هنوز تموم نشدند

خواهربرادری به تنهایی کافی نیست

وگرنه تو داری چندتاشو

تا حالا 2 بار خیلی نرم و آروم نقره داغم کردی، جوری که صدام هم در نیومده

فکر نکنم رمقی برام مونده باشه که بخوام دوباره به تو و پروژه ها ی مشترک با تو دل ببندم و تو بی سر و صدا داغش رو بزاری روی دلم و من بمونم و غصه ی از دست دادنِ دلخوشی هام

اجازه نمی دم داغ دیدن هام به بارِ سوم برسه

 

شاید همین وبلاگ هم روزی به ایستگاهِ آخرین پُستِ خودش برسه

مثل خیلی وبلاگ ها که مدتهاست رها شدند و دیگه کسی اونا رو به روز نمی کنه

 

 

هرچی نباشه، ناسلامتی تو یه خانم مهندسی

ریاضی خوندی

می دونی حدِّ تابعِ پیوسته یعنی چی

نمی دونی؟

می دونم که می دونی

 

اگر یه متغیر (مثل من)، تابعِ یه متغیر دیگه (مثل تو) باشه

چنانچه ارتباطِ این دو تا متغیر، مشمولِ قانونِ پیوستگی باشه

و اون متغیرِ مستقل و مغرور به سمت O میل کنه 

اون وقت متغیرِ تابع هم به سمت O میل خواهد کرد

چون یه تابع به حکمِ وابستگی و پیوستگی باید تَبَعیّت کنه، باید تابع باشه

اونم تابعِ پیوسته

ولی این پیوستگی و وابستگی تا زمانی ادامه داره که اون ارتباط مفهومِ تابعیت رو داشته باشه

 

 

 

 

 

 

 

 

راستی خیلی با عجله و سراسیمه خوندی حرفهام رو 

نمی خواد ذهنت رو درگیرش کنی

چیزی خاصی نگفتم

فکرش نکن

برو دنبالِ دلمشغولی هات

کلی کار داری، دیرت نشه

 


 

 

cc1

 

بهش می گن قناری

خوش صداست

می تونه همدم خوبی باشه

گاهی اوقات حسِّ مزخرفِ تنهایی رو از بین می بره

گونه های مصنوعیِ اونو می تونی بگذاری توی کمد

و هر وقت دوست داشتی بیاری بیرون و کلیدشو بزنی تا برات آواز بخونه

الحق و والانصاف هم نغمه های خوبی رو توی حافظه ی اون ذخیره کردند

احساس می کنی توی جنگلهای گیلان سیر می کنی

خوبیش اینه که هر وقت خواستی می تونی صداش رو در بیاری

نه آبی

نه دونی

نه مراقبتی

بگذارش توی کمد و هر وقت خواستی برو سراغش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

canaryy

 

 ولی این یکی،داستانش یه کم فرق می کنه

اگه بخوای بگذاریش توی کمد و هر وقت دلت خواست بهش سر بزنی

می میره

آب می خواد

دون می خواد

مراقبت می خواد

واقعیه نه ماشینی

می خونه برات ولی قرار نیست به زیباییِ قبلی بخونه

چون هرچی باشه زیباترین صداها رو برای اون قناریِ مکانیکی ذخیره کردند

این می خونه ولی ممکنه گاهی هم بد بخونه

حرص درآر بخونه

مریض میشه، نمی خونه

اووووه

کلی ناز داره برای خودش

 

 

اگر این قناری واقعیه رو نگذاری توی کمدِت

و بهش برسی

بهش سر بزنی

هواشو داشته باشی

برات مهم باشه چی دوس داره چی دوس نداره

 

و نگذاری که بمیره

 

همدم تنهایی هات

می مونه

 

 

طرف بیست ساعته که وقتش آزاده 

همّه کاریشو کرده

به همه چی رسیده به جز این پرنده ی زبان بسته

حالا یهو با عجله و سراسیمه میاد در کمدش رو باز می کنه و به پرنده هه می گه یالا هم آب و دونت رو بخور هم برام بخون

پرنده هه تا میاد خودش رو جمع کنه و جون بگیره

یارو می گه

من باید برم کاری نداری بای

هه

تو که اینقدر کار داری، پس چرا این پرنده رو اسیر خودت کردی

پس چرا مدام بهش می گی بخون برام

بد بخت تا میاد بخونه که تو مسافری باز

مجبوری می گی بخون؟؟؟

 

 

 

بگذار بپره و بره

بیرون از بی آب و دونی بمیره

بهتر از اینه که توی قفسِ تو زجر کُش بشه

 


 

سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی

مست با این، بغلِ آن شده باشی جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی

چون‌که در آینه حیران شده باشی جایی

بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او

باد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟

شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم

 کاش!وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی

ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!

مهدی فرجی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها